Sunday, August 07, 2005

ترور قاضی مقدسی محکوم است

ترور هر انسانی محکوم است. قتل هر انسانی بدون اجازه دفاع از خود شرارت است. ترور از شنیع ترین افعال انسانی است و مهم نیست که در مورد چه کسی انجام شود. ترور قاضی مقدسی محکوم است.

خداحافظ خاتمی

خاتمی رفت. با همه خوبی هاش و با همه کارهایی که برای ما کرد و همه کارهایی که ما می خواستیم ولی اون نتونست یا نمی خواست. تنها سیاست مداری که هنوز هم از توهین بهش ناراحت می شم رفت.ولی من هنوز هم اعتقاد دارم راه خاتمی درست بود. پس خاتمی هنوز هم دوستت داریم، وحشتناک.!

Sunday, July 17, 2005

اکبر گنجی خواهش می کنم اعتصاب غذایت را تمام کن

کاش می تونستم این حرفها رو مستقیم به گنجی بگم. کاش می شد برم و ازش خواهش کنم اعتصاب غذایش رو تموم کنه. اصلا دوست ندارم گنجی بمیره. لطفا یکی که صداش میرسه داد بزنه.

Monday, July 11, 2005

شرحی خواهم نبشت بر سفر دو یار به دیار همدان و سیاحت غار

همدان، امید دوباره
ایام تعطیل رو به سلامتی در رفتیم همدان. و از اونجایی که ما زن و شوهر بسیار اهل ماجراجویی هستیم خدا هم برامون میسازه. صبح خوش و خرم وسایل رو جمع کردیم و زدیم به جاده. سه چهار ساعتی رفتیم و از تاکستان هم گذشتیم که یهو مری جون حس علاقه به آثار تاریخیش که با ماجراجویی هم قاطی شده بود گل کرد. منم دیدم بچه ام بعد سالی تمام احساساتش به تاریخ ایران و استفاده از سفر و ماجراجویی با هم گل کرده پیشنهاد علیامخدره رو قبول کردم و زدیم از جاده بیرون که بریم برج های تاریخی خرقان.!!! رو ببینیم. از اونجایی که ذوایق خانم همیشه در زمان یا مکان نامناسب به جوش میاد، اینبار هم تمام کائنات دست به دست هم دادند تا ما بالاخره نفهمیم این خرقان کجاست و چیه. یه صحنه بدیع از طبیعت مارو یاد دوربین عزیزمون انداخت و پیاده شدیم که عکسی بگیریم که دیدم زرشک.! کوله پشتی مون رو جا گذاشتیم. خوب مهم نبود فقط مشکل این بود که تمام اسنادی که ثابت می کرد ما زن و شوهریم هم تو همون کوله بود، و این در جمهوری اسلامی یعنی دردسر. یکمی مثل پت و مت فکر کردیم و چند تا راه حل به ذهنمون رسید. اول خیلی ساده و صمیمی به این نتیجه رسیدیم بریم خونه مدارک رو بیاریم. بعد دیدیم ممکنه نکشیم بعد از چهار ساعت رانندگی هشت ساعت دیگه هم بکوب پشت فرمون بشینیم.! پس گفتیم میریم خونه فردا برمی گردیم.! بعد گفتیم خوب اگه برگردیم دیگه لزومی نداره بریم همدان، میریم کاشان. بعد به طور اتفاقی یادمون افتاد برنامه ما اینه که بریم همدان نه کاشان.! بعد گفتیم خوب امشب میریم همدان بعد برمی گردیم تهران دوباره فردا صبح هم میریم همدان یا شاید کاشان شایدم شمال. خلاصه توی ده دقیقه هرچی فکر احمقانه که بتونید تصورش رو بکنید به ذهن ما اومد. همین جوری که داشتیم بر می گشتیم تو جاده اصلی روح ماجراجو و زمین شناس من که یه ته استکان عقل قاطیشه به خود اومد و تازیانه شماتت بر نفس جبون گرفت که الاغ ، نقل به مذمون، آخه آدم مگه به خاطر همچین چیزایی چهارصد پونصد کیلومتر رو برمیگرده.؟ با منزل مطرح کردیم ایشون همه موارد بجز الاغش رو تایید کردند. تازه برگشته بودیم تو جاده اصلی که ملتفت شدم بنده مدارک هویت شخصی و گواهینامه ام رو هم جا گذاشتم تو جیب پیرهنم.! از اینجا به بعد دیگه مجبور بودیم دختر دوست پسری سفر کنیم.! م
همدان، امپراطوری حمله می کند
در عرض سی ثانیه تصمیم گرفتیم اول بریم غار علی صدر و رفتیم، جاتون هم خیلی خالی بود کلی حال زمین شناختی و طبیعت دوستانه و عاشقانه کردیم. شب هم به اصرار خانواده موندیم همونجا. سوئیت خوب و کثیفی بود که کلی حس ماجراجویی و جواد پسندانه ما رو اغنا کرد. فردا صبح هم خوش و خرم رفتیم همدان. شهر کوچک قشنگیه. انگار پرگار گذاشتند سه تا دایره تو در تو کشیدن بعد هم شش تا شعاع براش کشیدن. دور تا دور دایره بزرگه رو میشه توی بیست دقیقه با ترافیکش و همه چیز طی کرد. شهر هم در مقایسه با خیلی از شهرهای ایران تمیز محسوب میشه. تنها اشکالش اینه که اسم خیابونها رو به زور میشد پیدا کرد. چند تا جای جالب رو گشتیم.مثل تپه هگمتانه و موزه اون. اول فقط یکمی ناراحت شدیم از اینکه از این منطقه که مربوط به دوران مادها، جهت اطلاع مهندسین نرم افزار که فکر کنم تنها آدمایی باشن روی کره زمین که اینو ندونن، یعنی قبل از هخامنشیان هستند که میشه حدود دو هزارو ششصد هفتصد سال پیش، تقریبا کاری روش نمی شد و فقط چهارتا تابلو که اطلاعاتی درباره حفاری اونجا داشتند برای اطلاع رسانی دیده می شد. بعد از دیدن چند جای دیگه رفتیم تا مجسمه شیر سنگی که می گن اسکندر مقدونی به افتخار یکی از سردارانش ساخته بود رو ببینیم. نحوه محافظت از مجسمه دو هزارساله واقعا خوش حال کننده بود. من واقعا خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که بیشتر آثار باستانی این مملکت رو انگلیسی ها و فرانسوی ها دزدیدن و برامون توی موزه نگه میدارن. هنوز هم باورم نمیشه این همون مجسمه اصل باشه که بچه ها اونقدر روش لیز خوردن که سطحش صاف شده. م.
ضرب المثل ها و القاب ایرانی چندان هم بی دلیل نیستند. موقع برگشتن جناب افسر پلیس راه از ما گواهینامه خواستند و چون نداشتیم افتادیم به بدبختی. مجبور شدم تا پنج کیلومتری همدان، یعنی سی کیلومتر برگردم، کلی الاف بشم، پاچه های حاج آقای شورای حل اختلاف رو بخارم و پونزده تومن نقد بسلفم تا بتونیم راهمون رو ادامه بدیم، تازه کلی هم اعصاب عیال خرد شد. ایشون می خواستن تشریف ببرن یک حرف نیشدار به افسره بزنند که بنده از اختیارات مسئول خانواده استفاده کردم و به سختی بایکوت کردم. ایشونم تا نیم ساعت دژمناک بودند. خلاصه همدانی پوست انسان شریف کن کار خودش رو کرد. بقیه آذری ها در سفر به همدان کاملا مواظب باشند. بالاخره اومدیم و ساعت یک رسیدیم خونه. هرچی که بود خوش بود آخر قصه تُرُش بود.! م.!

Sunday, July 10, 2005

هیجده تیر

نوشتنی زیاده ولی قبل از هر چیز باید از هیجده تیر یاد کرد. هروقت یاد اون روزها می افتم حالم بد میشه. و بیشتر از همه دلم برای احمد باطبی میسوزه. هیچ اصلاح طلبی هم برای آزادیش کاری نکرده. یا من بیخبرم. ولی واقعا خیلی زور داره یه نفر زندگیش رو برای هیچ چی از دست بده. بیشتر از این چیزی برای گفتن نمونده.

Tuesday, June 28, 2005

من با تو چه ....هی بخورم

آخه ای بلاگ من با تو چه ...هی بخورم. کسی میتونه ما رو راهنمایی کنه چه جوری این صفحه رو تنظیم کنیم که راحت باشه و همه مستکبرین ایکس پی دار و مستضعفین نودو هشتی ببیننش، ما هم از این عکسها و لینکهای قشنگ توش بذاریم، تورو خدا از این راهنمایی های پیچیده هم نکنید ها؛ حال و حوصله ندارم. یه چیزی تو مایه هایه این می خوام
Simple blogging for idiots!!!!!!!!

آقا به خاک سیاه نشستم

این بهروز جون نتونست ویزاش رو بگیره بره واسه خودش یه گهی بشه و قراره همون آقایی که بود بمونه. فلذا ما هم باید شروع کنیم به اقدامات طرح دوم که بر مبنای نرفتن بهروز طراحی شده تا شاید یه جوری از دست این اهواز خلاص بشیم. وگرنه باید این لباس شلمبرژه ای رو از این صفحه محو کنیم. از اون طرف از این کشور آرزوها هم باید دست بکشیم. شانس برنده شدن تو لاتاری گرین کارد از گرفتن ویزاش بیشتره. با این وضع زیاد هم نمیشه روش حساب کرد. اگه کسی پیشنهادی داره اعلام کنه. راستی کسی دوست سال بالایی رو ندیده. این طرفدار احمدی نژاد بود، الانم فکر کنم یخچالش رو گرفته رفته تو صف وام یه میلیونی.

Saturday, June 25, 2005

تحلیل غلط عَبدی یا عَبد تحلیل در پیتی می دهد

بد نیست تا این نوشته ها نرفته پایین تحلیل غلط منو از انتخابات با عنوان من یک روشنفکر با کلاس هستم ببینید.

و اما انتخابات

میشه لیست بلندی از دلایل شکست همه بویژه اصلاح طبان و هاشمی در انتخابات آورد. از اون چیزی که دوست سال بالایی نوشت در مورد نیاز مردم و اون موقع به نظر من کمی مسخره اومد تا تمام اشتباهات اصلاح طلبان بویژه کثافت کاری های شورای شهر قبلی که نقطه شروع اضمحلال جبهه اصلاحات بود. مرور و تحلیل این لیست برای تمام کسانی که می خوان روزی دوباره این مملکت رو هم زمان آباد و آزاد ببینند لازمه و خوب زمان کافی هم وجود داره. تا اتتخابات شوراها میشه نشست و نگاه کرد. نشست و فکر کرد چرا احمدی نژاد انتخاب شد. البته این خیلی سخت نیست. سخت اینه که جبهه روشنفکری باید راه شفاف و بهتری رو به مردم ارائه کنه تا بتونه نظر اونها رو جلب کنه ـ اونم زمانی که قیمت نفت در آسمانهاست و هر کسی می تونه با بذل و بخشش اون خودش رو محبوب القلوب کنه

تف تف عجب دست فرمونی داشت این احمدی نژاد

یه روزی یه عَبدی داشت توی خیابون انتخابات می رفت و هی می گفت تف تف، عجب دست فرمونی داشت این احمدی. یکی پرسید چته. عبد گفت رفتم رای بدم، دیدم احمدی می خواد با یه تریلی هیجده چرخ توی یه کوچه شش متری دور بزنه. گفتم بابا احمدی جون نمیشه.احمدی گفت میشه. اصرار کردم که نمیشه. احمدی گفت اگه شد چی. گفتم بیا .... توی دهن من. تف تف عجب دستفرمونی داشت.!

Tuesday, June 14, 2005

من یک روشنفکر با کلاس هستم

خواننده ناشناس و پروپا قرص ما گفته که اونایی که احساس روشنفکری و با کلاسی می کنند به معین رای می دهند و به نظر ایشان احمدی نژاد یا رضایی بهترین هستند. اگه از این فرض بگذریم که ایشون شوخی می کنند اول توصیه می کنم جواب امیر به اظهار مشابه رو بخونید. اما بعد نظر خودم. آقا درست روزی که ما تقریبا به این نتیجه رسیدیم که اصلا رای بدیم و به معین هم رای بدیم یکی میاد این حرف رو می زنه. اول اینکه کدام دلیل نشون می ده کسانی که می خوان نشون بدن با کلاس و روشنفکر هستند می خوان به معین رای بدین. شاید واقعا با کلاس و روشنفکر هستند مثل من.! از این نویسنده سوال می کنم واقعا اینطور فکر می کنید.؟ ولی من فکر می کنم دوره این حرفها گذشته. مردم فکر میکنن و تصمیم می گیرن. دیروز یه نفر یه چیزبا مزه تعریف می کرد. می گفت پیر مردی سوار اتوبوس شد و به جای بلیط از این کارتهای انفاقی شهردار احمدی نژاد نشون داد و نشست. بهش گفتم که خوبه دیگه اتوبوس مجانی سوار میشی . حتما به احمدی نژاد رای میدی. گفت نه به معین رای میدم.! اینو نگفتم که برای معین تبلیغ کنم چون اینبار برخلاف سال هفتادو شش اونقدر به کاری که می کنم اطمینان ندارم و حتی هنوز تصمیم قطعی برای رای دادن نگرفتم که بخوام کسی رو هم به رای دادن به معین تشویق کنم ولی می خوان بگم دیگه مردم رو نمیشه خر کرد. اینبار هر کسی جز معین برنده بشه به خاطر این نیست که مردم قبولش دارن. من با قاطعیت می گم که اکثزیت مردم نظر معین وحتی نظرات رادیکال تر رو قبول دارن ولی خیلی ها به این باور رسیدن که رای دادن چیزی رو عوض نمیکنه. اما من چرا تصمیم گرفتم رای بدم.؟ وقتی نشستم خوب فکر کردم. احساسات رو کنار گذاشتم و تنفر رو از خودم دور کردم دیدم توی این سالها خیلی اتفاقا افتاده. درسته اکبر گنجی ها و عبدی ها رفتند زندان، سعید حجاریان رو ترور کردند، دانشجوها رو کتک زدند ولی امروز همشون دارن از اون دری وارد میشن که خاتمی وارد شد. میشه اصلاحات رو همینجا رها کرد و منتظرموند تا یکی بیاد کمک یا منتظر موند مردم خونشون به جوش بیاد و دوباره همه چیز رو بریزن به هم ولی اینها با اینکه آسون تر به نظر ولی به همون اندازه بی فایده تر هم هستند. تا وقتی تغییرات در درون مردم اتفاق نیفته چیزی عوض نمیشه. همین روشنفکر شدن یا حتی اداش رو در آوردن هم کمک میکنه تا مفاهیمی جا بیفته. تا دوسال پیش کمربند ایمنی بستن به نظر خیلی ها مسخره بود و پلیس هم نمی تونست مردم رو وادار کنه ولی وقتی زمینه اش آماده شد قانون فقط در نقش یک کاتالیزور فرهنگ مردم رو عوض کرد. در زمینه سیاست هم همینه. امروز خیلی چیزها جا افتاده. حتی محسن رضایی هم می خواد به مردم آزادی بده. و این یعنی همه پذیرفتن آزادی حق مردمه . فقط نمی خوان بهشون بدن. در حالی که هشت سال پیش آزادی یه جرم محسوب می شد. و من نمی خوام راهی رو که اومدم نصفه بذارم.

Monday, June 13, 2005

آقا ما نمی ریم درس خارج

این دوره بساز- آنر1ای ما عقب افتاد. خواهران و برادران اماراتی هم داران با فرهنگ ما انس می گیرند. این همونجایی که ما به عنوان یک ایرانی باید بهش افتخار کنیم. چون تونستیم فرهنگمون رو صادر کنیم. حالا باید فکر کنم که رای بدم یا نه. اگه بخوام رای بدم فقط معین اونم نه به خاطر خودش که به خاطر مشارکت.
میگه می زنیم به سلامتی کرم خاکی نه به خاطر کرم بودنش که به خاطر خاکی بودنش! حالشو ببر.

1- BUILD-IT

Sunday, June 12, 2005

و این هم عکسهای نشاط فوتبالی

http://www.villagephotos.com/pubbrowse.asp?folder_id=1360814

جواد هم شلمی شد

مژده به دوستانی که در جلسه کوه مربوط به سور جواد حضور داشتند و اسمشون تو لیست سور بخورها هست. آقا جواد هم قطعا شلمی شد و باید خرج کنه. نظرتون در مورد رستوران نارون چیه. یه صدوپنجاه تومنی تو خرج بیفته بسه دیگه.؟

آقا ما داریم می ریم درس خارج

البته با اینکه خیلی فرق نمی کنه ولی همون درس خارج حوزه نیست. شانس که نباشه اینه دیگه. همه غربزده شدند مای بدبخت که اسممون هم بد در رفته عربزده و عقربزده شدیم. توی این شرکت ما هیچ وقت شانس نیاوردیم انگلیس و کاناداش رو مردم میرن.ما هم برای دوره باید بریم برق آلستوم و ستارخان. خیلی که پیشرفت کنیم این جهنم. لیست سوغاتی های درخواستی تون رو بنویسید.

پیام من به مناسبت راهیابی تیم ملی فوتبال به جام جهانی

من به دلیران تیزپرواز تیم ملی فوتبال که با شکست دشمن بحرینی مشت محکمی به همه جا کوبیدند و همای سعادت را به آسمان کشورمان پرواز دادند و صاحب ماهان را در راه رسیدن به ریاست جمهموری کمک کردند و نه تنها به جام جهانی راه یافتند بلکه قهرمان مشت زنی هم گشتند تبریک می گویم. به جوانانانی که خاتمی عزیز را ضایع نکردند.به جوانانانی که خشتک استکبار جهانی را به سرش کشیدند. به ..... (این قسمت به خاطر مسایل اخلاقی سانسور می شود. ما را جو گرفت و فحش بد به استکبار دادیم). جوانانانی که با انتخاب کاندیدای مورد نظر خود دوباره مقام اول مسابقات مشتزنی را به دست خواهند آورد. ای جوانانان من شما را به مشارکت فعال در انتخابات دعوت می کنم هر چند خودم چون نیستم شرکت نمی کنم.
به هیچ کس مربوط نیست من چرا این مزخرفات رو نوشتم وبلاگ خودمه هر . ... بخوام توش می خورم. چطور هر خری میتونه پیام بده من که کلی آقا هستم نمی تونم.؟ تازه حیف که اخلاقیات بدجوری منو محدود کرده وگرنه می خواستم مطلبی با عنوان دادن یا ندادن.: مساله اینست بنویسم. البته در مورد انتخابات بود.

و اما فوتبال

دیدید جوانانان ما چه کردند. دیدید تلویزیون آهنگ خارجی پخش کرد.دیدید همه نامردهای انتخاباتی و حتی همه نامزدها فوتبال دوست شدند. دیدید دید دید دید دیدید دید دید دید.

سلام به دوست سال بالایی

آقا یا خانم اگه جزوات دکتر اخروی رو می خواهید با آدرس زیر تماس بگیرید. شاید بتونم براتون پیدا کنم.
daliraslb@yahoo.com
در مورد اندازه فونت که گفتین ریزه دو تا راه برای حلش هست. اندازه تکست رو توی مرورگرتون تست کنید. اگه سایز کوچک هست درستش کنید اگه نه که یه مشکل دیگه هست. من که با چند تا کامپیوتر چک کردم خوب بود. در این صورت سی دی ویندوز رو توی کامپیوتر بگذارید و اکسسبیلتی رو نصب کنید و مگنیفایر رو باز کنید و از اون استفاده کنید. تاهم دیر نشده برید چشم پزشک. شما کور شدید.

مرد مومن (احتمالا مرد) ما اگه می خواستیم مالزی درس بخونیم که تو همین جا می خوندیم. اگه دستت به آمریکا و کانادا میرسه یه خبر به ما بده.

ضمنا من اینجا اعلام می کنم ایهالناس من نمی تونم فارسی انگلیسی با هم بنویسم بابا فونت ها قاطی می شن.

راستی اگه شما توی اون سفر بودید احتمالا از موجودات ماقبل تاریخ متعلق به هفتادو یک یا قبل تر هستید که اکثر اونا متقرض شدند. اون خانومه هم اسمش ایده بود.
در مورد عید نوروز هم بگم که اون موقع عمه خانومم فوت کردند و من اصلا توی حس و حال اینترنت و تبریک و این حرفها نبودم. به هر حال عیدتون مبارک..
در آخر.: تو شخصیت محیط زیستی.؟ به من میگی مامولک؟ تو میخای با من به روحانیت اهانت کنی؟ تو میخای منو تحریک کنی که برم به اون اون کار رو بکونم که اونجوری بشه.؟ ای سوسک برو و بمیر. با لهجه حسنی بخون.

و از پیام تسلیت شما ممنون. حرفتون درسته و غم انگیز.

کلاس با سرعت کارفرما

امروز توی کلاس کلی وقت آزاد پیدا کردم چیز بنویسم. خوب وقتی کلاس با سرعت کارفرمایی برگذار بشه همینه دیگه. خلاصه که کلی مزخرف نوشتم. بخونید و حالشو ببرید.

Wednesday, June 08, 2005

ک در زبان ترکی

راستی یادم افتاد دیتابیس شما رو درمورد ک در زبان ترکی به روز بکنم حتما قبلا غوپن فیزیش دوحتور اچبر ایحسان تراختور رو شنیدید. حالا میککه هم کشف شده که همون متکاست واینجا ک جای ت نشسته برعکس اغلب جاها این ک هستش که نوشته نمیشه ولی خونده میشه.

هفتاد درصد مردم جوانان را تشکیل می دهند

این جمله چقدر به نظر شما مضحک میاد.؟ اصلا؟؟ کاملا موافقم چون یکی از صدها اشتباهیه که رییس جمهور آینده ما توی افاقات تلویزیونی فرمودند. آقای دکتر خوش تیپ خان که سعی می کنه تا جایی که می تونه حرفهای قلنبه بزنه اونقدر اشتباه تو حرفهاش داره که آدم میمونه اینا فارسی رو کجا یاد گرفتن. اگه به دقت به حرفهای دکتر توجه می کردی میدی سخنان ایشون مثل جوی روانی از احساسات بود که یکی گله به گله وسطش اه کرده بود. شنونده هم مجبوره برای اینکه ببینه ایشون چی میگن و از بیاناتشون لذت ببره باید یا این ها رو نادیده می گرفت یا با دقت از وسطشون رد میشد. یکی نیست بگه حداقل اگر آدم نیستی خودت باش . از محمود جون یاد بگیر که حداقل زیرآبی نمیره.

می خوام دهنشون رو سرویس کنم

یاد یه خاطره خیلی باحال افتادم. وسط های بهار بود. یه شب من و مری تو خونه خواب بودیم .هوا گرم بود و کولر روشن و اتاق هم پر از پشه شده بود. آخه خونه قبلی حیاط داشت و چند تا درخت هم توش بود یهو دیدم مری بلند شد وسط خواب و بیداری با عصبانیت و در حالی که داشت غرغر می کرد از اتاق رفت بیرون منم از بس خوابم میومد دوباره خوابیدم که یهو دیدم یه بوی وحشتناک حشره کش پیچید تو اتاق. چشمام رو باز کردم دیدم مری داره با قدرت تمام داره اسپری میکنه تو اتاق. و باد هم تمام اونو میاره میکنه تو دماغ من. با عصبانیت پرسیدم چکار می کنی و اونم عصبانی تر جواب داد می خوام دهنشون رو سرویس کنم. البته منظورش پشه ها بودن ولی در واقع من بدبخت رو داشت خفه می کرد.

سوم شخص مجهول

تازگی فصلی نو در ادبیات فارسی گشوده شده و من تونستم بخش جدیدی از ادبیات فارسی رو که قبلا کشف شده بود دسته بندی و ارایه کنم. این فصل نو ضمیر سوم شخص مجهوله که کاربرد فراوانی در بین اقوام ایرانی پیدا کرده. بویژه هموطن های عرب و ترک که خودمم از این دسته هستم دارن این مفهوم نو رو به سرعت گسترش میدن. این ضمیر به هرچیزی می تونه ارجاع بشه و این شنونده هستش که باید نقش فعالی رو در گوش دادن به عهده بگیرد و در اون مشارکت داشته باشه. مثلا وقتی یکی میگه خودش با کی بودی یعنی تو با کی بودی یا وقتی میگه خودش رفت یعنی من رفتم. اینا نسخه عربیش بودن. در نسخه ترکی ممکنه ازتون پرسیده بشه حالش چطوره و این یعنی حال تو چطوره. تحقبقات مفصل تر رو بعدا در مقالات بین المللی اریه می کنم.

یک عبد زمین شناس

تصمیم گرفتم اسم بلاگم رو عوض کنم و از اونجایی که خلاقیت زیر صفره از کله امیر جون استفاده کردم.
برای اطلاع بیشتر از تاریخچه عبد به نوشته در مورد عبد مراجعه کنید.

Monday, May 30, 2005

کاش این مردم دانه های دلشان پیدابود

کاش می شد فهمید تو دل آدمها چی میگذره. شایدم خوب نبود
می کنم اناری دانه به دل می گویم
کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد آب اناری در چشم
اشک می ریزم
مادرم می خندد رعنا هم

قضیه قشنگ خندیدن

خندیدن ازون چیزایی که تنهایی ممکنه ولی کامل نیست. یه حس قوی تو وجود آدماست که دوست دارن خندیدنشون رو شریک باشن. همینه که ما جوکی رو که شنیدیم به یکی دیگه هم میگیم. چیزی که خودمون بهش خندیدیم. حالا می خواهیم این خنده رو با یکی شریک بشیم.

چییییییییییی داداش قیافه جدیدو حال می کنی

نظر بدید در مورد قیافه جدید. این شکلی بهتره یا اون شکلی یا یه شکل دیگه دهه! نظر بدید دیگه ! نمیمیرید که!!البته دارم روش کار می کنم. بهتر هم میشه.

Saturday, May 28, 2005

گیر سه پیچ

ساعت دوازده شبه و بنا بوده من الان خواب باشم اما داشتم بلاگ این خاتون و یک ایرانی در آمریکا رو می خوندم. اینا از اون دسته نویسنده هایی هستند که آدم دوست داره همیشه دنبال کنه ببینه چی می گن. برعکس من. الان داشتم به اسم این بلاگ فکر می کردم و اینکه اصلا چرا از زبان زمین شناس رو انتخاب کردم. امروز اصلا سر فرم نیستم چون هنوز خستگی از تنم در نیومده. تو این وضعیت اگه یه کارواش تمیز و خوب می خواهید من با کمال میل در خدمت هستم. دوستانی که از نزدیک آشنا هستند می دونند چه لذتی داره. فقط باید برف پاک کن ها رو روشن کنید و دهنتون رو ببندید. الان هم چون کسی نیست گیر دادم به خودم. (بَدّران) خلاصه داشتم فکر می کردم به علاقه خودم به زمین شناسی. توی دبیرستان از زمین شناسی بدم نمیومد ولی خیلی هم عاشقش نبودم. سناریوی قبولی توی دانشگاه هم که کاملا بیضایی بود. پس حالا چی شده که من اینقدر به این موضوع علاقه مند شدم.بدون شک یه قسمتش مربوط به موفقیت هاییه که با زمین شناسی داشتم. بچه ملنگ دبیرستان یه هویی افتاده بود تو خط درس و استعدادهای نهانش مثل گل های بهاری فرت و فرت گل میداد. این وسط یکم رقابت با دختر کرده خوشگل گروه مون که همه عاشقشش شدن یا بودن به جز من و یه استاد مثل دکتر (مهندس اون ایام) الیاسی که تو سه سوت میتونه یه کامیون هندونه رو زیز بغل آدم بار بزنه کافی بود تا ما بشیم شاگرد اول. خوب به هر حال موفقیت زیباست ولی این یعنی من هر گهی می خوندم همین بود. یه قسمت دیگه مربوط به اینه که آدم هرچی رو خوب بشناسه دوستش میداره. یا همون الفت خودمون (ورودی هفتادو سه)
پس اینا یعنی علایق ما کشک دیگه. اما اینجاش اما داره -ترکی بخونید- الان هر چی که ریشه اش بوده من این چیز رو دوست دارم. یه جورایی خرابشم. داشتم امروز به بهروز می گفتم که برای یه دکترای خوب حاضرم جون بکنم (البته من رو اس خودم قمار می کنم زحمتی واسه جیگری نمی خوام).
می خواستم به چیز دیگه هم گیر بدم ولی از بس خوابم میاد یادم رفت. ایشالا فردا. شب دراز است ولی قلندر خوابش میاد. شب بخیر.

اون یکی هم صبح یادم اومد. از این عکس رسمی خسته شدم. می خوام یه عکس دیگه پست کنم.

بازگشت گودزیلا

جاتون خالی آخر هفته ای یه مسافرت خوب رفتیم. بعد از مدتها تونستیم یه برنامه ای رو به اجرا برسونیم. همه چیز هم به خوشی گذشت. تنها مشکلی که پیش اومد افتادن ماشین تو یه گودال بود. نتیجه اخلاقیش هم اینه که اگر تا حالا هزارباز دیده باشید که آب یه جایی جمع شده و خیلی هم آرومه و توی راه هم هستش باز دلیل نمیشه هزارو یکمی یه گودال نباشه که ماشین تا لبه کاپوت جلو توش بیفته. نتیجه اخلاقی دیگه اینه که پراید به اون آشغالی که من فکر می کردم نیست و از اون چاله اخلاقی قبلی در میاد.
مری بیچاره من که می دونست من توی این آب برو نیستم پاچه زد بالا و رفت توی آب و عمق آب را اندازه گرفت. بعد هم شجاعت رو به اندازه ای رسوند که رفت تو گودال بعدی که پر از قورباغه بود.

و اما بعد. هفته دیگه سالگرد مادر عزیزمه. توی تبریز. یاد سال گذشته هنوز هم برام سخته. روزای سخت بیمارستان و بعدش هم اون روز لعنتی و درد اینکه من پیشش نبودم. اگه انشا الله هنوز پدر و مادرتون سلامت هستند قدرشون رو بدونید و بهشون توجه کنید. پشیمون نمیشید.
دلتون شاد.

Tuesday, May 17, 2005

سلامی دوباره به همه دوستان

از آخرین پستم دقیقا سه ماه میگذره. دیروز یکی از دوستان سراغ می گرفت. گفتیم بریم یه دو خط پرت کنیم.

تلاش های امسالم برای دکترا به جایی نرسید. از اونطرف بهروز هم تکلیفش معلوم نشده. تازگی هم مثل بچه های خوب نشستم پای ترفیع رتبه ام (از بس این همکلاسی گیر داد تصمیم گرفتم هیچ کلمه انگلیسی استفاده نکنم-حالا می بینید. هرکی هم نفهمید یادداشت بنویسه یا برق-نامه بزنه ترجمه کنم براش) . از بس این کارهای مربوط به دوره خدمات میدانهای نفتی دو زیاده که آدم گیج میشه.فعلا واسه دستگرمی کافیه.

Tuesday, March 01, 2005

دوست سال بالایی بخونه

اول اینکه مگه من سال های 75-76 یه جمله کامل بلد بودم؟ برام جالبه. دوم اینکه خوب نیست آدم خودش تو تایم زون -8 بشینه (اگه درست دیده باشم) و به بقیه بگه بجنگید. اما بعد از شوخی مسئله جنگیدن یا نجنگیدن شخصیه ولی این واقعیت که مشکل اصلی ما بیشتر از اینکه سیاسی یا اقتصادی باشه فرهنگیه موضوعیه که باید در بارش فکر کرد. این یه موضوع عمومیه و نوشته ابراهیم نبوی مارو یاده فکر کردن بهش می اندازه. شما هم اگه بخواهید می تونید جزو ما باشید.

Saturday, February 26, 2005

برف سیاه است

نوشته بسیار تلخ ولی واقعی ابراهیم نبوی رو علی برام فرستاد
اینبار بدون طنز و کاملاً تلخ ولی بی نهایت واقعگرایانه. شاید واقعا لازمه که ما خودمون رو به همین تندی مورد انتقاد قرار بدیم. اولین بار که با مریم موضوع مهاجرت رو مطرح کردم و در موردش حرف زدیم به این نتیجه رسیدیم که ما علایق زیادی تو ایران داریم که نمی خواهیم از دستش بدیم. وطن ما جاییکه همه اونهایی که می شناسیم و دوستشون داریم اونجا هستند. اما بعدها اتفاق (یا اتفاقاتی) افتاد که تصمیم گرفتیم اقدام به مهاجرت بکنیم. البته هنوز هم تصمیم قطعی نگرفتیم و اونو برای بعد از درست شدن کارها گذاشتیم ولی چیزی که اینجا می خوام بگم اینه که علت این تغییر فکر و مسیر زندگی نه فشارهای سیاسی موجود که ازش کاملا ناراضی هستیم بود ونه مشکلات اقتصادی که اغلب دلیل خیلی ها برای مهاجرته. علت تصمیم ما بسادگی رانندگی کردن در تهران بود. کاری که نشان دهنده عمق فرهنگ عامه مردم ماست. جنگیدن به خاطر کوچکترین حقوق قانونی که جزء جداشدنی زندگی ما شده کاملا برای ما خسته کننده شده بود. این موضوع اونقدر واضحه که یکی از همکاران انگلیسی که چند وقت پیش تو تهران بود به زیبایی می گفت:

I am amazed by the way this people drive. They FIGHT for every inch.

این دقیقا اون چیزیه که دید مارو به فرهنگ و به آینده این مملکت عوض کرد. میشه در عرض چند روز یه حکومت رو عوض کرد و در عرض چند سال با کمک دیگران اقتصاد رو پیش برد. میشه در عرض چند سال از نظر علمی پیش رفت ولی تغییر فرهنگ باگذشت کمتر از یک نسل یعنی تمام زندگی ما ممکن نیست. حداقل امروز چشم اندازی برای اینکار نیست. ما یه روز تو خیابون به سادگی تصمیم گرفتیم دیگه نجنگیم و بریم. امیدوارم تا روزی که ما بخواهیم تصمیم نهاییمون رو بگیریم اوضاع عوض بشه ولی من که میگم بعیده.

Thursday, February 17, 2005

Farting Theory

مبنای این تئوری رو علی عزیز همین چند وقت پیش برام توضیح داد. من سعی کرده بودم با منشی بخش پذیرش یکی از دانشگاه های کانادا تلفنی حرف بزنم و اونقدر تته پته کردم که نه خودم فهمیدم چی گفتم و نه اون فهمید. خلاصه خیلی غصه ام گرفته بود. با علی که چت می کردم اینو بهش گفتم. قبلش بگم حرف زدن یه فرایند فعال و لحظه ای بویژه تو مکالمه هستش. یکی از دلایل تپق زدن اینه که آدم وقتی یه اشتباه می کنه اگه هنوز ذهنش درگیر اون اشتباه باشه تمرکزش رو از دست میده بعد اعتماد به نفسش رو و بعد مکالمه رو. حالا تئوری فارتینگ اینه که اشتباه در حرف زدن (اینجا انگلیسی) مثل فارتینگه. ما همیشه برامون اتفاق می افته که فارت کنیم و همیشه هم خجالت زده می شیم ولی این باعث نمیشه که بازم فارت نکنیم. تنها چیزی که انجام می دیم اینه که بدون اینکه به روی خودمون بیاریم ازش رد می شیم. شاید ساده به نظر بیاد ولی برای من که واقعا مفید بوده. نتیجش هم این بود که در دو روز گذشته که ما سمینار داشتیم و مهمون خارجی
I was farting around the city

Wednesday, February 16, 2005

بز بیاری

اول از همه بگم که لطفا به بدبختی های این هفته اضافه کنید پیدا نکردن بلیط برای چهارشنبه شب و اینکه من هنوز تو اهوازم و منتظر بلیط. قدیما می گفتن داداش بز آوردی. اما در جواب همکلاسی کامنت گذار بگم که علت استفاده از کلمات انگلیسی تو متن بیشتر شوخی است و من اینجا همونظوری می نویسم که در حالت عادی حرف می زنم. تو دوستای من این معموله و مفهومشم بار طنز دادن به کلمات خاص است که البته با موقعیت حقیقی تناسب ندارد. اما در مورد انگلیسی نوشتن همون کلمات بگم که من که مغز خر نخوردم اگه می شد می نوشنم. ولی این بلاگ اسپات لعنتی هر چی جز فارسی بنویسی ورمیداره پرت میکنه اول جمله. مثل این نقطه ها و علامتها ! ضمناً من نمی تونم شیفت ی بزنم اصلا قبول نمیکنه. باید یه خاکی تو سر این فارسی نوشتن تو این بلاگر بکنم. در خاتمه بگم که تافل داشتن که پز نداره چون هر کسی میتونه بره امتحان بده. اگه داشته باشه انگیسی بلد بودن داره که اونم من بلد نیستن (فعلا). من با توجه به تئوری علی پورمند عزیز دارم فارتینگ میکنم که تو پست بعدی این تئوری رو براتون تشریح میکنم. (بعضی از این کلمات هم معنیش بده حیا اجازه نمیده فارسی بگم)

Monday, February 14, 2005

کولر ماشین

یه خاطره جالب دیگه از سوتی هام مال وقتیه که پدرخانمم لطف کرده بودند و ماشین شورلت نوا شون رو در اختیار ما قرار داده بودند تا یه مدتی ازش استفاده کنیم. تو گرمای تابستون تصمیم گرفتیم از کولر ماشین استفاده کنیم ولی خوب چون ماشین خیلی قدیمی بود و تقریبا هیچ چیزش کار نمیکرد (مدتها بود که پدرخانمم از این ماشین استفاده نمی کرد و بقیه هم ازش سو استفاده می کردند). من یه نگاه مهندسی به ماشین کردم و فهمیدم که کار تعمیرش از من بر نمی آد. (البته بدون نگاه هم می شد فهمید ولی خوب خوبیت نداشت بگن سعی هم نکرد). کلی با مری بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم می ارزه هزینه بکنیم و از کولر این ماشین ها که می گفتن خوب کار میکنه استفاده کنیم. خلاصه یه روز سر راه خونه رفتم پیش یه کولر سازی سر کوچه و ازش خواستم کولر ماشین رو تعمیر کنه. کولر ساز که پیرمرد بی حوصله ارمنی بود خیلی مختصر و با لهجه ارمنی گفت <<بورو کاپوت رو بزن بالا>> (با لهجه ارمنی بخونید- تقریبا شبیه سرخپوستیه) منم رفتم و با افتخار کاپوت رو زدم بالا. پیر مرد لنگان و با عصاش اومد و یه نگاه به داخل موتور کرد و یه نگاه عاقل اندر سفیه به من و با همون لهجه گفت << کولر؟ کدوم کولر؟ کولر کجاست؟>> و بدون اینکه حتی منو نگاه کنه رفت

Sunday, February 13, 2005

گلاب به روتون

یکی از بامزه ترین سوتی هایی که دادم وقتی بود که با امیر شهبازی رحمت ا... الیه و رضا داشتیم میرفتیم مالزی برای یکی از ترینینگ های شرکت. هواپیمایی امارات بود و مهمانداران بسیار مهربون. نمی دونم شاید این موضوع رو اون موقع به امیر و رضا نگفتم چون خیلی ضایع بود. موضوع اینه که وسطای کار ما بهمون فشار اومدو گلاب به روتون رفتیم دستشویی. قبل از خاتمه فعالیت و جهت اگزمین (یک) کردن اوضاع که از خصوصیات بارز منه دکمه تخلیه رو زدم. تا اومدم ببنیم چه نتیجه ای حاصل شده این خانم مهماندار امدو تق تق تق در زد. ما هم نصفه بالا نصفه پایین در و وا کردیم که بله بفرمایید. فکر کردم هواپیما داره سقوط میکنه و مردن ما هم داره به گند کشیده میشه؟ ایشون خیلی محترمانه پرسیدند دو یو هَو انی پرابلم سر؟ منم هاج و واج گفتم نو و در و بستم. یه چند تا فحش هم به این زنیکه احمق دادم که یارو دیونست. رفتم سراغ اینوستیگیت کردن دکمه تخلیه و اینکه اینو فشار بدی چی میشه. دوباره یارو شروع کرد به در زدن. گفتم بابا حتما وضع یکی خیلی اضطراری و منم زیادی طولش دادم. دوباره با هر مصیبتی بود پاشدم درو واکردم و دوباره همون سوال و جواب احمقانه وکسی رو هم ندیدم که در حال پیچش باشه. اینبار قبل از فشار دادن دکمه حس ششمم و اون هوش سرشارم گفت که یه ارتباطی بین این دکمه و این خانم مهماندار هست. کل قدرت پرابلم سالوینگم رو به کار انداختم. اول فکر کردم شاید بالای یه منطقه مسکونی هستیم و نباید این دکمه تخلیه رو فشار بدیم ولی به نظرم از سازندگان ارباس بعید اومد این مشکلو حل نکرده باشم که یهو دیدم به این سازندگان ارباس اونقدر هم باهوش نیستند. آخه عکس یک میهماندار با دامن مینی ژوپ رو روی این دکمه تخلیه گذاشته بودند.
Examine-1

اوضاع قاطی شده

چند وقتیه که اوضاعمون (من و مری) قاطی شده. از اونجایی که ما زن و شوهر جوان خیال می کنیم سوپر من ( و وومن) هستیم همیشه با یک دقت باور نکردنی کارای بزرگ و تصمیمات اساسی زندگی رو با هم اورلپ میدیم تا خدای نکرده یه آب خوش از گلومون پایین نره. ضمن اینکه خودمون رو هم کاملا عقل کل میدونیم و فکر می کنیم بعضی کارهارو فقط ما کشف کردیم و بقیه مردم از روی جهالت وبی خبری عمیق پی به فواید این کارها نبرند. مثال خیلی جالبش هم همین تغییر خونه زمستونی و اسباب کشی در سرماست که درست در حساسترین زمانی که مری خودش رو برای کنکور فوق آماده میکنه و حتی روی ساعتهاش هم حساب کرده (با برنامه ریزی بنده، هر کسی هم خواست تضمینی دخلش رو میارم) و تنها دو هفته وقت داره انجام شد. اضافه کنید خریدن ماشین در ایام مبارک دهه فجر که یه دویست تومانی به نفعه و خوب تهیه پول در زمان کم. حتماً تحویلش هم روز قبل از امتحان مری خواهد بود. تازه برنامه خرید یک باب آپارتمان نقلی جهت سرمایه گذاری غربته الی ا...( نه قربته) قبل از عید، امتحان جی آر ایی ایضا قبل از عید و صدها برنامه شاد و سرگرم کننده دیگه رو هم باید اضافه کرد در حالی که سمینار بخش ما این هفته تو اهواز برگذار میشه و قاعدتاً میتونید حدس بزنید که کار اسباب کشی ما روز جمعه تمون نشد و من تو این قحط بلیط اهواز مجبور شدم بلیط شنبه رو کنسل کنم و صبح یکشنبه در حالی که در سردترین هفته ایران در بیست و پنج ساله گذشته چنان سرما خوردم که نمیتونم از درد بدن هیچ کاری جز نشستن اینجا و خزعبل گفتن (نوشتن) کاری کنم ساعت سه و نیم از خواب پاشم برم فرودگاه تا بتونم یه کنسلی چیزی به ضرب دعا و نیایش مری پیدا کنم تا بیام بشینم اینجا و وبلاگ سیاه کنم. خلاصه اونی که میگن دیزستر اینه به خیالم. حال بنده رو هم در حال حاضر کلمه زیبای لاسریشن که همین چند روز پیش یاد گرفتم کاملا توصیف میکنه.

البته واقعا هیچ کدوم از اینا برای یه ترک واقعی کار سختی به حساب نمیاد و فقط نگرانی امتحان مری طاقت فرساست.
تصمیم داشتم شروع کنم یک سری از خاطرات بامزه ام رو اینجا بنویسم. حالا یه چایی میزنم و اگه حسش بود تو پست بعدی یکی مینویسم. ضمناً فراموش نشه که فردا روزه ولنتاین است و خوب عشق و عاشقی یادتون نره

Sunday, January 02, 2005

اورکات هم به گند کشیده شد.

خبری بدی که تازگی شنیدم اینه که گویا دارند اورکات رو هم فیلترمیکنند و به تازگی بعضی آی اس پی ها شروع به اینکار کردند. واقعا نمیدونم چرا ما جنبه هیچ چی رو نداریم. حتی توی این اورکات که مثل یک اجتماع کوچک است و هرکسی که اونجاست بوسیله یکی دعوت شده هم به سرعت همه چیز سکسی میشه. البته هر کی هر کاری میکنه به خودش مربوطه ولی تو این مملکت که به نفس کشیدن آدمم کار دارند، میشد این محیط رو یکم عادی تر نگه داشت. امیدوارم همه دوستان به فیلتر شکن های قوی مجهز باشند. دوستان اونور آب هم زحمت بکشند آدرسهای مفید رو دیستریبیوت کنند، انشا ال..ه مقبول باشد. واقعا حیفه این اورکات، حداقل آدم چند روزی یه بار قیافه نحس دوستان رو میدید و از یادش نمی رفت.

سال نو مبارک

سال نو میلادی رو به همه دوستان عزیزم تبریک میگم بویژه اونهایی که غربزده شده اند و اونور آب دارند این روزها رو همگام با مردم همیشه در صحنه کشور مطبوعشون جشن می گیرند.