Sunday, July 17, 2005

اکبر گنجی خواهش می کنم اعتصاب غذایت را تمام کن

کاش می تونستم این حرفها رو مستقیم به گنجی بگم. کاش می شد برم و ازش خواهش کنم اعتصاب غذایش رو تموم کنه. اصلا دوست ندارم گنجی بمیره. لطفا یکی که صداش میرسه داد بزنه.

Monday, July 11, 2005

شرحی خواهم نبشت بر سفر دو یار به دیار همدان و سیاحت غار

همدان، امید دوباره
ایام تعطیل رو به سلامتی در رفتیم همدان. و از اونجایی که ما زن و شوهر بسیار اهل ماجراجویی هستیم خدا هم برامون میسازه. صبح خوش و خرم وسایل رو جمع کردیم و زدیم به جاده. سه چهار ساعتی رفتیم و از تاکستان هم گذشتیم که یهو مری جون حس علاقه به آثار تاریخیش که با ماجراجویی هم قاطی شده بود گل کرد. منم دیدم بچه ام بعد سالی تمام احساساتش به تاریخ ایران و استفاده از سفر و ماجراجویی با هم گل کرده پیشنهاد علیامخدره رو قبول کردم و زدیم از جاده بیرون که بریم برج های تاریخی خرقان.!!! رو ببینیم. از اونجایی که ذوایق خانم همیشه در زمان یا مکان نامناسب به جوش میاد، اینبار هم تمام کائنات دست به دست هم دادند تا ما بالاخره نفهمیم این خرقان کجاست و چیه. یه صحنه بدیع از طبیعت مارو یاد دوربین عزیزمون انداخت و پیاده شدیم که عکسی بگیریم که دیدم زرشک.! کوله پشتی مون رو جا گذاشتیم. خوب مهم نبود فقط مشکل این بود که تمام اسنادی که ثابت می کرد ما زن و شوهریم هم تو همون کوله بود، و این در جمهوری اسلامی یعنی دردسر. یکمی مثل پت و مت فکر کردیم و چند تا راه حل به ذهنمون رسید. اول خیلی ساده و صمیمی به این نتیجه رسیدیم بریم خونه مدارک رو بیاریم. بعد دیدیم ممکنه نکشیم بعد از چهار ساعت رانندگی هشت ساعت دیگه هم بکوب پشت فرمون بشینیم.! پس گفتیم میریم خونه فردا برمی گردیم.! بعد گفتیم خوب اگه برگردیم دیگه لزومی نداره بریم همدان، میریم کاشان. بعد به طور اتفاقی یادمون افتاد برنامه ما اینه که بریم همدان نه کاشان.! بعد گفتیم خوب امشب میریم همدان بعد برمی گردیم تهران دوباره فردا صبح هم میریم همدان یا شاید کاشان شایدم شمال. خلاصه توی ده دقیقه هرچی فکر احمقانه که بتونید تصورش رو بکنید به ذهن ما اومد. همین جوری که داشتیم بر می گشتیم تو جاده اصلی روح ماجراجو و زمین شناس من که یه ته استکان عقل قاطیشه به خود اومد و تازیانه شماتت بر نفس جبون گرفت که الاغ ، نقل به مذمون، آخه آدم مگه به خاطر همچین چیزایی چهارصد پونصد کیلومتر رو برمیگرده.؟ با منزل مطرح کردیم ایشون همه موارد بجز الاغش رو تایید کردند. تازه برگشته بودیم تو جاده اصلی که ملتفت شدم بنده مدارک هویت شخصی و گواهینامه ام رو هم جا گذاشتم تو جیب پیرهنم.! از اینجا به بعد دیگه مجبور بودیم دختر دوست پسری سفر کنیم.! م
همدان، امپراطوری حمله می کند
در عرض سی ثانیه تصمیم گرفتیم اول بریم غار علی صدر و رفتیم، جاتون هم خیلی خالی بود کلی حال زمین شناختی و طبیعت دوستانه و عاشقانه کردیم. شب هم به اصرار خانواده موندیم همونجا. سوئیت خوب و کثیفی بود که کلی حس ماجراجویی و جواد پسندانه ما رو اغنا کرد. فردا صبح هم خوش و خرم رفتیم همدان. شهر کوچک قشنگیه. انگار پرگار گذاشتند سه تا دایره تو در تو کشیدن بعد هم شش تا شعاع براش کشیدن. دور تا دور دایره بزرگه رو میشه توی بیست دقیقه با ترافیکش و همه چیز طی کرد. شهر هم در مقایسه با خیلی از شهرهای ایران تمیز محسوب میشه. تنها اشکالش اینه که اسم خیابونها رو به زور میشد پیدا کرد. چند تا جای جالب رو گشتیم.مثل تپه هگمتانه و موزه اون. اول فقط یکمی ناراحت شدیم از اینکه از این منطقه که مربوط به دوران مادها، جهت اطلاع مهندسین نرم افزار که فکر کنم تنها آدمایی باشن روی کره زمین که اینو ندونن، یعنی قبل از هخامنشیان هستند که میشه حدود دو هزارو ششصد هفتصد سال پیش، تقریبا کاری روش نمی شد و فقط چهارتا تابلو که اطلاعاتی درباره حفاری اونجا داشتند برای اطلاع رسانی دیده می شد. بعد از دیدن چند جای دیگه رفتیم تا مجسمه شیر سنگی که می گن اسکندر مقدونی به افتخار یکی از سردارانش ساخته بود رو ببینیم. نحوه محافظت از مجسمه دو هزارساله واقعا خوش حال کننده بود. من واقعا خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که بیشتر آثار باستانی این مملکت رو انگلیسی ها و فرانسوی ها دزدیدن و برامون توی موزه نگه میدارن. هنوز هم باورم نمیشه این همون مجسمه اصل باشه که بچه ها اونقدر روش لیز خوردن که سطحش صاف شده. م.
ضرب المثل ها و القاب ایرانی چندان هم بی دلیل نیستند. موقع برگشتن جناب افسر پلیس راه از ما گواهینامه خواستند و چون نداشتیم افتادیم به بدبختی. مجبور شدم تا پنج کیلومتری همدان، یعنی سی کیلومتر برگردم، کلی الاف بشم، پاچه های حاج آقای شورای حل اختلاف رو بخارم و پونزده تومن نقد بسلفم تا بتونیم راهمون رو ادامه بدیم، تازه کلی هم اعصاب عیال خرد شد. ایشون می خواستن تشریف ببرن یک حرف نیشدار به افسره بزنند که بنده از اختیارات مسئول خانواده استفاده کردم و به سختی بایکوت کردم. ایشونم تا نیم ساعت دژمناک بودند. خلاصه همدانی پوست انسان شریف کن کار خودش رو کرد. بقیه آذری ها در سفر به همدان کاملا مواظب باشند. بالاخره اومدیم و ساعت یک رسیدیم خونه. هرچی که بود خوش بود آخر قصه تُرُش بود.! م.!

Sunday, July 10, 2005

هیجده تیر

نوشتنی زیاده ولی قبل از هر چیز باید از هیجده تیر یاد کرد. هروقت یاد اون روزها می افتم حالم بد میشه. و بیشتر از همه دلم برای احمد باطبی میسوزه. هیچ اصلاح طلبی هم برای آزادیش کاری نکرده. یا من بیخبرم. ولی واقعا خیلی زور داره یه نفر زندگیش رو برای هیچ چی از دست بده. بیشتر از این چیزی برای گفتن نمونده.