Friday, August 29, 2008

پینتبال فلسفی و فلسفه پینتبالی

دیروز جاتون خالی از طرف شرکت وبه جای کار کردن رفتیم پینتبال. جدای از خوش گذروندن بسیار سخت به اندیشه فرو رفتم که جنگ واقعی چه شکلی میشه. مردن مفهموم عجیبیه و تجربه تکرار شدنی نبست ولی حس اینکه "شما مردید! به همین سادگی! لطفا تشریف ببرید بیرون" حس عجیبیه. ابنکه آدم چقدر آسون می تونه کشته بشه. جان عزیز آدمیزاد در جنگ چطوری دم دست قرار میگیره. فهمیدن همچین چیز ساده ای هم از این جهت خوبه که آدم ارزش جان آدم ها رو بفهمه و هم از این جهت که دنیا همینه. خوابیدی لای شاخ و برگ و خودت رو از مرگ پنهون کردی و داری جون آدمهای دیگرو می گیری یهو یک تیری از اسمون میاد. یک ثانیه طول میکشه بفهمی چیه وبعد عینک ایمنی مات میشه. "بفرمایید شما مردید!" و تمام

Thursday, August 14, 2008

درباره بدبینی

هادی در وبلاگش مطلبی نوشته بود و من یادداشتی در این باره نوشتم که از اصل نوشته طولانی تر شد. برای همین بخشی عمومیتر آن را اینجا می نویسم.
درباره تلخی ها و دیدن آنها نظر من این است که همیشه و در همه جا ضعف ها وجود دارد و خیلی ها هم این ضعف ها را می بینند. کاملا موافق هستم که بی کار نشستن در برابر کاستی ها درست نیست. اما با دو نکته موافق نیستم. اول اینکه یادآوری بیش از حد کاستی ها لزوما منجر به حل آنها نمی شود و بر عکس گاهی معدود آدمهای امیدوار را هم نا امید می کند. دوم اینکه به نظر من گرچه دیدن بدی غارها عاملی بوده تا ما الان در جایی که هستیم زندگی کنیم ولی بیشتر آنهایی که تغییری در زندگی بشر بوجود آورده اند آدمهایی بودند که بخش خوب قضایا در نظرشان بزرگتر بوده، مثل همین استیو جابز و بیل گیتس. البته نمی توانم انکار کنم بعضی بدبین ها هم بوده اند که کارهای بزرگی انجام داده اند و از دیدگاه بدبینی و حتی شکاکی دفاع کرده اند
" Only the Paranoid Survive, Andrew Grove"
هرچندامروز بعضی معتقدند نظریه های او باعث افت اینتل شد
خلاصه اینکه دیدن بدی ها لازم است چون بخشی از واقعیت زندگی هستند ولی افراط در آن باعث می شود فرصتهای موفقیت (واقعی) در بین هزارها ضعف نادیده گرفته شوند.
به نقل از برادرم که روانشناس است می گویم که تعداد آدمهای موفق در خوشبین ها بسیار بیشتر از بدبین ها است و البته تعداد آدمهای شکست خورده هم. برای اینکه خوشبینی باعث میشود این افراد مشکلات را کمتر از اندازه واقعی برآورد کنند و برای همین جرات اقدام کردن داشته باشند. حالت ایده ال یافتن راه نظام مندی برای در نظر گرفتن هر دو طرف قضیه است. کاری که خیلی از شرکتهای موفق در حال گسترش آن هستند

Wednesday, August 06, 2008

تابستانه شش

Lake Maligne, Jasper, AB

Icefield, AB
این نتیجه بازگذاشتن در یخچال در جولای است


Tuesday, August 05, 2008

برنامه ریزی

زندگی غیرقابل پیش بینی با برنامه ریزی زیاد همخوانی ندارد. و من هم زیاد یاد نگرفته ام برای کارهای معمولی برنامه ریزی کنم. همیشه می دانم که استراتژیم برای شش ماه و یک سال و بیشتر چیه ولی سختمه که خودم را متقاعد کنم برای تعطیلات ماه آینده و دو ماه آینده برنامه بریزم. چه برسد به شش ماه دیگه. اما این مردمان چنان در کار برنامه ریزی بخصوص برای تفریحات هستند که به سادگی همه انتخابهای معقول برای یک تعطیلات مناسب را درو می کنند. نتیجه اینکه باید کم کم من هم انسانی متمدن بشوم. این هفته بعد از سختی هایی که برای پیدا کردن جا کشیدیم تصمیم گرفتم از الان برای ماه آینده جا بگیرم. تا دیروز هم یک عالمه جا موجود بود ولی امروز گویا همه آدمهایی که مثل ما با مشکل مواجه شده بودند تصمیم گرفتند زود بجنبند. باید جنبید! باید برنامه ریخت!

فکر کردن

مدتی هستش که فرصت فکر کردن نداشته ام. یعنی آنقدر کارهای جالبتر هستش که آدم دلش می خواد فکر کردن را عقب بندازه. منظورم از فکر کردن هر فعالیت غیرفیزیکی بجز کارکردن و تلویزیون دیدن هست. راستش زیاد هم از این موضوع ناراحت نیستم چون پاییز که بیاد و هوا سرد بشه وقت زیادی برای فکر کردن خواهد بود
دبگه اینکه وبلاگ یک ایرانی در آمریکا را دوباره پیدا کردم. وبلاگ جالبیه بخصوص نحوه نوشتنش و طنز همیشگی نوشته هاش (بجز بعضی غمگین هاش که آدم را یاد هرچی غم و غصه و بدهی داشته و نداشته می اندازه که الیته اون هم از نثر خوبشه. این پست خیلی قدیمیش خیلی بامزه بود. تو روزهای دوری که خیلی غمگین بودم خواندن این نوشته ها کلی کمکم کردند

Saturday, August 02, 2008

Misconception!

دلم رو هدیه دادم به اون كه عاشقم كرد منو داد بر باد هدیه رو وانكرده فکس فرستاد

از اون بدتر:
حاصله یک اسب تازه است!