Sunday, December 30, 2007

. پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ، مال من است

چند شب پیش خونه یکی از دوستان مهمون بودیم. بعد از مدتها که همه مهمونی ها به دانبال دینبول خلاصه می شد، آخر شبی یکی از مهمونها که خودش هم شعر می گفت رفت از خونه خودش یک سری کتاب شعر آورد. هرکسی چیزی خوند. منهم بعد یک سال دلی از عزا در آوردم و صدای پای آب رو خوندم. آی چسبید. آی چسبید. یادم افتاد که چقدر شعرهای سهراب در زندگی من تاثیر داشته. یادم افتاد هر کجا هستم باشم. آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا عشق، زمین مال من است. یادم افتاد در آن نزدیکی پارسایی ست که ترا خواهد گفت: بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.

مدافع اعتدال!؟

این روزها با عزیزی درباره آینده و زندگی بحث می کنم. این عزیز، دلش جوان است و بی قرار. برای رسیدن به چیزهایی که حقشه و جامعه و فرهنگ ما ازش گرفته بی تابی می کنه. دارم سعی می کنم کمکش کنم بتونه بین خواسته هاش و واقعیت تعادل ایجاد کنه. گاهی از خودم متنفر می شم که من مجبورم تلخی واقعیت رو بهش نشون بدم. اونهم منی که تو زندگیم هر رسم و سنتی که مانع انجام کار درست شده شکوندم و پاش هم ایستادم. اما از اونجایی که اعتقاد دارم شکستن برای خوشبختی کافی نیست و باید جای هر چیزی که خراب می کنیم بهترش رو بسازیم تا به خواسته هامون برسیم دارم اینکار رو می کنم. امیدوارم این رو بتونم بهش بفهمونم بدون اینکه این ذهنیت رو ایجاد کنم که من هم یکی دیگه هستم از اونهایی که می خوان مانع رسیدن به خواسته هاش بشن.

گاهی خودم هم شک می کنم که محافظه کار شدم یا معتدل.

Tuesday, December 25, 2007

این ایرانی ها

Posted by Picasa

واقعا آدم تعجب می کنه. این ایرانی ها تا پاشون رو میزارن بیرون جو می گیرتشون و شروع می کنند به پیروی و همراهی با فرهنگ غربی. بخصوص که بعضی از اینها سعی می کنند ادای سانتا کلاوز (یا همون پاپا نوئل) رو در بیارند. در عکس بالا دوتا از این افراد متقلب دیده میشوند که سعی می کردند با جا زدن خودش به جای سانتا از محبوبیت ایشون سو استفاده کنند . ما (همسر و همسر) هرگونه ارتباط با این اشخاص رو از بیخ و بن منکر می شویم. شباهتهای ظاهری اتفاقی هستند.

و کریسمس مبارک

Friday, December 21, 2007

از اونجا شروع شد

اولش با دعوا شروع شد. یعنی من که نزدم گفتم حالا این نمی فهمه. مثلا دکتره طرف. بعدش هم احترام سنش رو داشتم. به اندازه موهای من عمر کرده بود. بعدش هم مادرم اونجا بود. به احترام اونم که شده چیزی نگفتم
خوب شد پرستاره رسید و گرنه می خواستم یه کاری بکنم به هیکلش که دیگه دست رو کسی بلند نکنه. ولی خب آخرش که چی. یارو شب چله ای به خاطر ما اومده بود اونجا
چیه بازم باورتون نشده که ازش نمی ترسیدم. خب آره گریه ام گرفت. آخه نامردی زد. از پشت. تازه یه بهونه دیگه هم دارم. گشنه ام بود. خیلی وقت بود هیچی از این گلوی بد مصب پایین نرفته بود. جون دعوا نداشتم. یعنی اصلا نمی دیدمش. چشامو نمی تونستم باز نگه دارم.
به هر حال خیلی مهم نیست الان دیگه خیلی گذشته. یه سی و چند سالی میشه
اینهم به افتخار شب یلدا و عید قربان و تولد جیزز جون و خودم
بهار آمد بهار آمد بهار مشكبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد، صفا آمد كه سنگ و ریگ روشن شد شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد
كسی آمد كسی آمد كه ناكس زوكسی گردد مهی آمد مهی آمد كه دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد كه دلها را بخنداند می ای آمد می ای آمد كه دفع هر خمار آمد
كفی آمد كفی آمد كه دریا دُرّ ازو یابد شهی آمد شهی آمد كه جان هر دیار آمد
كجا آمد كجا آمد كزینجا خود نرفته است او ولیكن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد، گشایم گویم او آمد و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
كنون ناطق خمش گردد كنون خامش به نطق آمد رها كن حرف بشمرده كه حرف بی شمار آمد
پی نوشت:به کوری چشم شاه زمستونم بهاره

Wednesday, December 19, 2007

خوبیش اینه که می گذره

احساس اون هم ولایتی عزیزم رو دارم که با چکش می زد تو سر خودش. یعنی اون احساس خوبی که به آدم دست میده وقتی با چکش نمی زنه تو سر خودش. امتحاناتم تموم شد و الان احساس می کنم در بخِش جلوی سرم یک ترانشه (مثل اونهایی که تو کوه می کنند تا جاده ازش رد شه) خالی وجود داره. زمانی که توی دوره آموزشی خدمت بودم خیلی بهم سخت می گذشت تا اینکه سخن نغز و حکیمانه ای در جایی که گلاب به رو تون میاره دیدم حک شده بر دیوار. نوشته بود "چون می گذرد غمی نیست" از اونجایی که من به محتوا بیشتر از فرم اهمیت می دم علی رغم نامناسب بودن مکان نوشته این سخن رو آویزه گوشم کردم (البته شستمش بعد آویزه کردم) و هر وقت سختی پیش میاد به خودم یاد آوری می کنم که می گذره.این روزها هم گذشت و حالا زمان خستگی در کردن رسیده. دلم می خواست که مسافرتمون به ایران جور می شد ولی نشد. دلم برای همه اونهایی که دوستشون دارم تنگ شده. اما حالا که نشد تصمیم دارم از تعطیلات لذت ببرم. و ضمنا می تونم از فرصت استفاده کنم و سوغاتی ها رو بخرم. سفارش هم پذیرفته می شه!

Friday, December 14, 2007

دلار X

پرده اول:

همسر: حالا که نشد بریم مسافرت می خواهم این چند روز رو کار کنم و با پولش یک دوربین بخرم.

همسر: چند هست حالا؟

همسر: X دلار

همسر: X دلار!!!!!!!؟؟؟؟؟ چقدر گرون!

پرده دوم (سی ثانیه بعد):

همسر: راستی اون چند روز بعد از تعطیلات رو هم که هنوز ترم شروع نشده می تونم کار کنم.

همسر: اه چه خوب! چقدر می گیری اونوقت؟

همسر: 2X دلار

همسر: 2X دلار!!!!!؟؟؟؟ همش!!!؟؟؟ چقدر کم!

سوال هوش: جنسیت هر یک از همسرین رو حدس بزنید.

بوداي خندان


بوداي خندان در حال خنديدن به ريش من
Posted by Picasa

Thursday, December 13, 2007

عادت مزخرف

در ادامه پست قبلی یادم افتاد ذکری بکنم از یک عادت مزخرف مردان در اینجا. این عادت زشت بحث و تبادل نظر و حتی گپ دوستانه در مورد چاپ عکس گرفته شده توسط من در تقویم انجمن زمینشناسان در حال استراحت ایستاده هستش. یکی نیست بگه حالا مجبورید توی همین چهل و پنج ثانیه اظهار لطف بکنید

تعارف می کنی؟

یکی از باورهای من در مورد خارجی ها (دقت کنید به لفظ زیبای خارجی که حدود 6 میلیارد نفر رو شامل میشه) این بود که "خارجی ها تعارفی نیستند" و راحت حرفشون رو می زنند. این چند وقته که در حال انجام پروژه با همکلاسی هام هستم به این نتیجه رسیدم که همچین ها هم نیست. داستان اینه که بعد از کلی بحث توی کلاس بهینه سازی کار تیمی در مورد مزایای مطرح کردن مستقیم نظرات و انتقادات از هم تیمی ها ما داریم توی یک درس دیگه یک پروژه تیمی انجام میدیم. تیم ما نسبتا خوب عمل کرده هرچند وقتی من به یکی از این هم تیمی هام که کانادایی هستش گفتم کاری کرده خوبه ولی زیادی وارد جزئیات شده کاملا احساس کردم که بهش برخورده ولی اصلا حاضر نشد رک بگه که می خواهد که کارش توی گزارش باشه. در نهایت هم من پیشنهاد حذف اون بخش رو پس گرفتم. بدتر از گروه ما اونیکی تیمه. یکیشون نه تنها کار نمیکنه بلکه حتی زحمت هم نمیکشه تا چیزی رو بفهمه. دوتای دیگه هم مجبورند هر شب تا آخر شب بمونند و کار کنند. اینها توی یک ماه گذشته روشون نشده به هم تیمیشون چیزی بگن. آخرش هم یک ایمیل براش فرستادن که لطفا نیا چون وقتی تو نیستی ما بهتر کار می کنیم. کلی هم با اصراری که من نمی تونم درک کنم بهش میگن لطفا اینو به خودت نگیر (اما در ادامه نامه نوشتند که تو آدم مزخرفی هستی!). جالب اینه که همه اینها رو من از غیبتهای داوطلبانه اونها فهمیدم (خارجی ها غیبت نمی کنند!)همه این داستانهارو گفتم که بگم خارج! زیاد هم اونجوری که می گن نیست. شایدم هست اما چون ما الان داخلیم خودمون متوجه نمی شیم!
پی نوشت: چون الان فارسی نویس نداشتم اینو توی خونه آقا توکا نوشتم. ایشالا حلال کنند که غصبی نباشه بلکه صوابش برسه.

Monday, December 10, 2007

در مدح شیخنا امیر

هر چه که می گذره اعتقادم به شیخنا بیشتر میشه. شیخ چنان دید روشنی نسبت به کاری که می کنه داره که وقتی آدم رو راهنمایی می کنه آدم متوجه ارزش و عمق کار نمی شه و سادگی جواب پیچدگی فرایند رسیدن به اون رو پنهان می کنه. در طول زمان اما وقتی با دیگران صحبت می کنم می فهمم اونچه شیخ در چند کلمه گفته دقیقا جاییه که دیگران سرش گیر می افتند. خلاصه که شیخ لب کلام رو بهت تحویل میده. بزرگا مردا که شیخ هستش و درود بر شیخ.

پی نوشت: جهت سوزاندن س.م.ا نوشته شده

نایقینی

این چند مدت دارم تجربه جالبی انجام می دم. اینکه آدم بتونه در وضعیت نایقینی و معلوم نبودن اتفاقات، احساس تنش رو از خودش دور کنه. حالا من هم دارم سعی می کنم در حالی که هفته دیگه امتحان دارم و باید پروژه ترم رو تحویل بدم و نمی دونم که می رسم یا نه و درحالی که قراره روز بعدش برم ایران و هنوز نه پاسپورت و ویزام آمده و نه بلیط دارم و احتمالا باید سفرم رو کنسل کنم و درحالی که هنوز نصف سوغاتی ها رو هم نخریدم و نمی دونم می رسم بخرم یا نه، خیلی خونسرد باشم و آرامش خودم رو حفظ کنم. فکر می کنم خیلی هم موفق بودم فقط نمی دونم چرا ساعت چهار صبح بی خوابی زده به سرم و دارم اینجا چیز می نویسم. به نظر شما من تنش دارم؟

Sunday, December 02, 2007

در سه سوت

1- در حال پنالتی زدن هستم

2- قربون دستت خدا جون. همون منفی ده رو برگردون

3- در موقع برداشتن هندونه کمی دقت در تعداد هندونه ها کمک بزرگی به کیفیت کار می کنه

Thursday, November 29, 2007

خاک در کوزه گران خواهد شد

تازگی شنیدم همه چیز توی ایران گرون شده. لا مذهب ها به خاک در کوزه هم رحم نمی کنند

Sunday, November 25, 2007

دوره های پادمانی بهتره یا پودمانی؟

مدتهاست تلاش می می کنم بفهمم معنی پادمان و پودمان چیه. فرق دوره پادمانی با پودمانی چیه؟ توافقهای پادمانی با آژانس محمد آقا البرادعی چرا پودمانی نیست؟ تازگی بعد از کلی جست و جو روی اینترنت فهمیدم پادمان مترادف module هستش و پادمانی یعنی modular. البته این پیشرفت بزرگیه و می تونم حدس بزنم یعنی این توافق قطعات متفاوتی داره. در مورد دوره های درسی هم احتمالا آدم بتونه یک قطعه رو به صورت مجزا تموم کنه. اما کلا نمی فهمم این کلمات از کجا اومدند. حتی توی ویکیپدیا هم هیچ ورودی برای معنی این کلمات نبود.
اگه کسی فارسی بلده لطفا ما رو هم روشن کنه.

جغرافیا 2

پست قبلی یک فیلم کوتاه بود که از ایرانیان جایی در آمریکا (؟) می خواستند که ایران رو توی یک نقشه بدون مرزهای جغرافیایی نشون بدند و خوب بعضی ها بلد نبودند. یادم افتاد تو راهنمایی و حتی دبیرستان معلم های جغرافی من کسانی بودند که اصلا نمی دوستند جغرافی چی هست. درس دادن سر کلاس هم به صورت تبدیل متن به سوال و خط کشیدن دور جواب توی کتاب بود. دلم می خواست فقط یک بار به بچه های راهنمایی جغرافیا درس بدم. می خواستم ببینم شور و هیجان معلم در ذهن بچه ها تاثیری داره یا نه. یادش بخیر ما خیلی ****** بودیم و کلا از مدرسه رفتن هدفی جز سرگرمی نداشتیم. جدیدا که اوضاع عوض نشده؟

کلمه ای با شش حرف که اولش با بی شروع شده و آخرش شعور است ******

Thursday, November 22, 2007

جغرافیا در تعطیلات

بر پدر اون معلم جغرافی صلوات

الفضایل فی الرذایل

اصولا خوب بودن با پولدار بودن زیاد هماهنگی نداره. پولدار هم اصولا وقتی داره پول میسازه براش اصلا اهمیتی نداره که اونایی که براش کار می کنند زندگی خوبی داشته باشن. چیزی که برای پول دار و پولساز اهمیت داره اینه که پولش پول بسازه. هر کار خیر و خوبی (اعم از دادن حقوق بالا، مراقبت از محیط زیست یا حتی رشوه ندادن و پرهیزکاری) که میکنه برای حفظ و افزایش سرمایه هستش.اگه قانون نبود پولسازها از رو جسد همدیگه هم رد میشدن.

نون هزار کارگر خوب و صدیق از طمع یک پولساز درمیاد. جنسها ارزون میشن فقط برای اینکه یک پولساز می خواد نون بقیه پولسازها رو آجر کنه. جنسهای بهتری تولید میشن چون یه پولساز بدجنس می خواد بزنه روی دست رقیبش.

همه اینا باعث میشه فکر کنم فضایلی در رذایل نهفته هست و کم کم احساس می کنم من هم می تونم برای جامعه مفید باشم. شما هم اگه با خوندن این نوشته احساس خوبی نسبت به خودتون پیدا کردید زودتر دست به کار بشید و خودتون درست کنید. آخه رذالت هم خوشحالی داره؟

Wednesday, November 21, 2007

سرما

دمای هوا که میره زیره منفی ده درجه زندگی یه جورایی زیبا میشه. اگه کلاه نداشته باشید بعد از دو سه دقیقه کله تون احساس هندونه رسیده ای رو پیدا می کنه که منتظر یه تلنگره تا بترکه. اگه کلاه سرتون باشه تا چند دقیقه به خودتون غره می شید که بابا من اصلا با سرما مشکلی ندارم. اما بعدش یواش یواش دستها و پاها شروع می کنند یخ زدن. از همه دوست داشتنی تر صورت آدمه. کم کم حس می کنید فکتون وجود نداره. لپ ها تبدیل به یک جسم خارجی میشن و اگه بتونید ماهیچه صورتتون را تکون بدید احساس می کنید یک جسم زاید به صورتتون چسبیده.
با همه اینها اگه لباستون یک جوری باشه که نمیرید به اون حس زیبا میرسید. یه جور احساس آزادی و سبکی. یه جوریایی انگار ته دلتون خنک میشه، عین وقتی که آدم با لگد بزنه توی نگویمگاه دشمنش (اینو فقط آدمای بدجنس می فهمند، شما زحمت نکشید). اما بهتره توی این حس که هستید اتوبوس بیاد یا به ماشینتون برسید وگرنه بعدش سبکیتون به میزان غیر قابل بازگشت میرسه و دیگه سنگین نمیشید. خیلی از آدمهای سبکسر همین جوری بوجود اومدن.

Tuesday, November 20, 2007

Sunday, November 18, 2007

Sunday, November 11, 2007

شل کنید لطفا

شل کنید لطفا می خوام یه سوزن به خودمون بزنم. وقتی فیلم سیصد پخش شد ما شروع کردیم قسمتهای از فلک رو جر دادن که وا ایرانا! به ما توهین شد. فیلم ضد ایرانی ساختند و ما اینجوری نیستیم.

فیلم مربوط به بیش از 2000 سال پیش بود و از اون موقع مردم ما هزار باری کلا فرهنگشون عوض شده و تقریبا جز ربط تاریخی هیچ ارتباطی بین ما و اون دوره نمونده. فیلم هم اصولا از نظر هنری بی ارزش بود و فقط صحنه های قشنگ آدم کشی داشت که شکر خدا اونقدر واقعی اش هرروز تو تلویزیون هست که دیگه جذابیتش رو از دست داده. اما خوب ما جوال دوز به دست و هوار حسین کنان عالم رو گذاشتیم رو سرمون که به ما توهین شده. تا اینجا ایرادی بر ما نیست چون مثل هر انسان دیگه ای دوست نداریم به چیزهایی که به عنوان هویتمون می شناسیمشون توهین بشه.

اما خودمون میشنیم قلنبه قلنبه چهارخونه می بینم و به مردمان همین امروز افغانستان می خندیم. خوندم که مردم افغانستان از این موضوع ناراحت هستند و احساس می کنند بهشون توهین شده. از خودم شرمم شد که چه هول این ور انور رو میگشتم تا چهار خونه رو روی یو تیوب پیدا کنم. برای اونهایی که از تلویزیون می بینند سخته که از دیدنش اجتناب کنند، ولی من حداقل می تونم دنبالش نباشم و نخواهم بود.

دفعه دیگه که یه سیصد دیگه ساخته شد یادمون باشه که چیزی که عوض داره گله نداره.

Saturday, November 10, 2007

دنياي کوچک آقاي اوف

اينجا دنياي کوچک آقاي اوف هستش. آقاي اف از زيباترين خلايقي هستش که من ديدم. خالقش رو متاسفانه نمي شناسم. براي گذاشتن اين پستشون هم اجازه نگرفتم و براي همين نصفه گذاشتمش که حقوق معنوي خالق خلاقش پايمال نشه. حتما بهش سري بزنيد که دل آدم رو جلا ميده.

Thursday, November 08, 2007

لازانیا، کابوس، دستگاه حل محاسبات عددی و فلسفه


دیشب تصمیم گرفتیم برای صرفه جویی در وقت لازانیای نیمه آماده نوش جان کنیم. آماده شدن این غذا که نیمش هم آماده بود اونقدر طول کشید که دیگه وساطت ما بین کوچیکه و بزرگه جواب نداد و ما هم دوتایی غذای چهار نفر رو بلعیدیم. در نتیجه تمام شب در حال کابوس دیدن بودم. یکی از کابوسها درباره روح هایی بود که با من سر یک چیزی که نمی دونم چی بود سر دشمنی داشتند و تا می تونستند من رو ترسوندند. آخرش توی خواب نتیجه گرفتم این یک وظعیت غیر قابل حل هستش و چون خدا وجود داره این غیر ممکنه، پس من خواب هستم و می تونم بیداربشم. اما قسمت جالبش این بود که بلافاصله که بیدار شدم و در همون حالت نیمه خواب نتیجه گرفتم مغز بشر چیزی نیست جز یک دستگاه حل محاسبات عددی بزرگ که می تونه معادلات بسیار پیچیده رو بدون اینکه نیاز به جواب تحلیلی داشته باشه حل کنه. و نتیجه گرفتم که گاهی مغز ما توی حل معادلات نامناسب که واگرا هستند گیر می افته و خدا جوابیه که مغز به این معادلات حل نشدنی تخصیص میده!!! حالا توی این حال نیمه هشیاری اینا از کجا اومدن سراغم نمی دونم. باید از برکات لازانیای زیاد و امتحان بی ماشین حساب باشه! این نشون میده کمی غذای اضافه می تونه یه زمین شناس رو تبدیل به فیلسوف کنه. امیدوارم معادلات مغزتون همیشه سالم باشند و مریض رفتار نشوند.
توضیحات: مریض رفتار ترجمه صحیح و گرته برداری شده است از
Ill-functioned
Posted by Picasa

Wednesday, November 07, 2007

غربلاگ

تعداد زیادی از بلاگهایی که این روزها می بینم بیشتر غربلاگ هستند. بیشتر اونها در مورد ناراحتی ها یا شکایتهای نویسنده از زندگی هستند و کمتر بلاگی می بینم که امیدوارانه باشه. البته خود من هم تو بلاگم غر می زنم ولی فکر نمی کنم میزان غرها غالب باشه. نمی دونم علت این غر زدن چیه؟ چیزایی که به ذهنم میرسه اینه که مردم وقتی سر حال هستند وقتشون رو تلف نوشتن نمی کنند که اگه اینجوری باشه خوبه. اما چند تا دلیل دیگه هم هست. یکیش این می تونه باشه که بلاگ نویسی بیشتر در محدوده کار روشنفکرترهاست که معمولا بیشتر از بقیه جامعه متمایل به منفی بودن یا حداقل نوشتن و گفتن هستند. بعضی آدمها رو دیدم که از یک موضوعی کاملا راضی هستند ولی به حرف که میرسه بیشتر از همه غر می زنند و حتی با این غر زدن به بقیه پز می دهند. این مدل غربلاگ هم با اینکه برای خواننده بده ولی از این نظرکه نویسنده زیاد توی حرفهاش جدی نیست خوبه. خوب در مقایسه با اینکه بعضی ها منفی می نویسند چون منفی هستند یا اتفاقات زندگیشون منفیه. این حالت خیلی بده و اگه واقعا بیشتر کسانی که غربلاگ دارند صادق باشند آدم به وحشت می افته.

من شخصا مدتهاست تصمیم گرفتم با منفی بودن و اعتیاد به منفی فکر کردن مقابله کنم. جالب اینه که از وقتی همچین تصمیمی گرفتم ( فکر کنم الان هفت سال میشه) زندگیم در مسیر بهتری افتاده و موفقیت های بیشتری بدست آوردم یا حداقل خوشحال بودم. البته منظورم این نیست که چون گولی شنگول در خیابان بودم و هیچوقت ناراحت نبودم. منظورم نا امید نشدن در هر حالتی هستش. تا جایی که کاری از دستم بر آمده انجام دادم. از اون به بعدش رو هم پذیرفتم که دنیا کامل نیست و دلیلی نداره دنیا همیشه به میل من بچرخه. ولی می دونم یکم صبر کنم و حواسم رو بدم به شانسهایی که میان در خونه، چرخ برمیگرده و خوش میچرخه.

مثلا الان از امتحان اومدم و به جای اینکه غر بزنم چرا ماشین حساب نبردم و مجبور شدم همه محاسبات رو توی پنج دقیقه با یه ماشین حساب قرضی بکنم نشستم اینجا و از امید می نویسم و البته یواشکی دعا میکنم جوابهام درست باشه.

Monday, November 05, 2007

اگه تی ای نیستین نخونین

احساس بسیار بدی نسبت به هرگونه تی ای دارم. از همینجا به همه تی ای ها اخطار می کنم در نمره دادن ناخن خشکی نکنید و تا وقتی من نمره هام رو از این تی ای بدجنس پس نگرفتم دوروبر من نپلکید. تمام!

Friday, November 02, 2007

زیبا مردن

گفت بسم الله الرحمن الرحیم و جان بداد.

غسال در وقت غسل کردن خواست تا آبی به چشم او رساند. هاتفی آواز داد: دست از دیده دوست ما بدار که چشمی که به نام ما بسته شد جز به لقاء ما نگشاید
(
در شرح جنید بغدادی از تذکره الاولیا)

Thursday, November 01, 2007

ننه گم و گور

نمی دونم چرا مردم هر وقت می خوان از یه چیز کهنه یا بد حرف بزنند اسمشو می گذارن ننه فلان چیز. مثلا ننه سرما شده ننه، چون مردم سرما رو دوست ندارند. اما ننه ها که خیلی خوبن. خدا بیامرز ننه خودمون که اصلا لنگه نداشت.یا ننه سرما که الان زحمت کشیدن و تشریف آوردن اینجا و قدمشون هم رو چشم ماست. انشاالله سراغ شما هم میان. ننه های معروف دیگه هم هستند. مثل ننه دریای شاملو که معلوم نیست خودش و دختراش چه می کنند و کجا هستند. یا ننه صمد آقا که همیشه مواظبش بود. یا ننه کلاغه توی الدوز و کلاغها و خیلی ننه دیگه که الان یادم نمیاد. اما یه ننه هست که الان کلی بهش احتیاج دارم، اونم ننه گم و گور هستش که من خیلی دوستش دارم. همون که توی زی زی گلو بود. همون که آدرس همه چیزای گم شده رو داره. چند روزه که کلید در صندوق پستی مون گم شده. چیزای دیگه هم گم میشه و این ننه گم وگور هم که این طرفها نمیاد. شما اگه اونجاها دیدینش بی زحمت پیغام بدین علی کارت داره. یک ایمیلی هم بزنه کافیه.

Wednesday, October 31, 2007

منشا مرض

داشتم فکر می کردم که این مرض عکاسی از کجا افتاد به جون این زمین شناس های دانشگاه تهران. کلا بچه های زمین شناسی به عکاسی علاقه دارند چون کتاب های زمین شناسی پر هستند از عکسهای بی نظیر که یک پدیده نادر رو نشون میدن که یک گوشه دنیا دیده شده و مثالی میشه برای همه آدمهای دیگه که شانس دیدن اون پدیده رو نداشتند. این حس که یک چیزی ساطع کنی که دهن همه باز بمونه به تنهایی کلی انگیزه هست برای عکاسی. اما این کرم عکاسی توی دوره دوستای ما خیلی قویتر بود. من شخصا متاسفانه همیشه ته خط بودم چون یا پولم نمی رسیده دوربین خوب بخرم یا خسیسیم میومده. این عکسهای الانمم هم همه با یک کانون ای 80 چهار م پ می گیرم. این همون موقع که خریدم تراکتور بود. از نظر استعدادی هم نمی دونم کجا هستم چون هیچ وقت بازخورد جدی نگرفتم و جدی دنبالش نکردم. اما چند تا از دوستان عکاس خوبی شدند که هر چند حرفه عکاسی رو دنبال نکردند، ولی هر وقت بخواهند می تونند زندگیشون رو از این راه بگذرونند. منشا مرض اما از این دوست دورادور و هم دانشگاهی سال بالایی، آرش شریفی بود که هرچند هیچوقت حتی یک گپ درست حسابی هم با هم نداشتیم، من همیشه تو دلم تحسینش می کردم و کارهاش رو دنبال می کردم. در واقع کارهای آرش اونقدر قشنگ بود و منحصر به فرد که برای خودش یک جریان عکاسی تو گروه زمین شناسی راه انداخت. (البته بگم اینا مربوط به عهد عتیق یعنی حدود ده دوازده سال پیش میشه). چند وقتیه که آرش شروع به عکاسی نمای نزدیک!؟ کرده (اگه اصطلاحش درست باشه) که من خیلی بهش علاقه دارم و تمام قسمتهای قابل سوختن من ( مثل دماغ و جگر) رو می سوزونه (البته این عکسها به زمین شناسی ربطی نداره).

از جمله آدمهایی هم که این خط رو گرفتند و خودشون اینکاره شدند علی بود که کارهاش هوش از سر می پرونه. این مجید رو هم خودتون یه جایی گوشه دلتون جا بدید.

Monday, October 29, 2007

شام آخر شانزده میلیارد پیکسلی رو کی خورد؟

دیروز بی بی سی یک خبر داشت در مورد اینکه تابلوی شام آخر با وضوح شانزده میلیارد پیکسلی روی اینترنت قرار گرفته. منم خوشحال دویدم رفتم ببینم این تابلو چه شکلیه. یعنی اصلش با فرعش چه فرقی میکنه ولی راستش فقط اینقدر می فهمم که تابلو قشنگه ولی نمی تونم بفهمم چرا این قشنگه اون یکی ها نیستند. یا اصلا فرق یک نقاشی خوب با بد به جز اینکه به چشم قشنگ میاد چیه. البته تعجب هم نداره من عبد زمین شناس همستم نه عبد هنرمند. این سه شنبه بهتره یک ذره دل بسوزونه برای هنر و یکم توضیح بده. اگه کسی یکم توضیح بده من قول میدم سعی کنم بفهمم!

Friday, October 26, 2007

در رحمت




به شانس اعتقاد دارید؟ به رحمت چی؟ نمی دونم کدومشونه ولی وقتی درش باز بشه همینجوری میاد. این سه شنبه یه چیزایی می فهمه که می گه خدات اونقدری بزرگه که بهش اعتقاد داری! حالا از این بگذریم. امروز در رحمت فرت باز شده و همینجوری برای این همسر محترمه میباره. این سرکار همسر قرار بود بره یه سمینار. از دیروز گیر داده بود که اینجا دم در آی پاد میدن. هر چی هم ما گفتیم آی پاد رو که خیرات نمی کنند قبول نکرد. امروز صبح هم رفته بود اونجا و خوب خیراتی در کار نبود. اما دوتا قرعه کشی بود. ایشون هم تو یکیش آی پاد برنده شده تو یکی دیگه کتاب! حال شما می گید رحمت بوده یا شانس؟ هر چی بوده، خوب بوده

Thursday, October 25, 2007

هوینجوری

چند تا دوست دارید که می تونید دوست صداشون کنید. به چند تاشون می تونید هر وقتی دلتون خواست زنگ بزنید؟ دوستی دارید که اگه پنج سال هم نبینیدش، وقتی دوباره برسید بهم می تونید عین گذشته باهاش حرف بزنید؟

یاد دوستای خودم افتادم. همین

Tuesday, October 23, 2007

جواد چیست؟ جواد کیست؟

اول از همه بگم که این جواد اون جواد نیست. یعنی شان جوادیت چنان است که هر کسی که اسمش جواد بود لزوما خودش جواد نیست. مثالش هم این دوست ماست که نه تنها قیافه اش جواد نیست که افکارش کاملا فریبرزه و حتی اسکی هم می رود.

اما این سوال که جواد چیست؟ جواد کیست؟ بحثش عمیقه. جوادیت قائم به ذات است. یعنی که پدیده ای اکتسابی نیست. جوهریست در بطن انسان. جوادیت امریست فطری و همه ابنای بشر تمایل به این امر دارند حتی اونهایی که فکر می کنند خیلی با کلاس هستند. اما درجه جوادیت بسته به اون جوهر ذاتی دارد. مثلا شما مقایسه کنید این کلیپ جی تی وی که سعی کرده اند ادای استاد رو دربیارن و بعدش مقایسه کنید با خود استاد. اصلا اون بحث پیکان قرمز که استاد اشاره می کنند قابل شبیه سازی در انسان غیر جواد نیست. یعنی حتی با تمام همتی که این بچه های جی تی وی می کنند بازهم به گرد خود استاد هم نمی رسند.

چه باید کرد؟ در وجود همه ما جواد کوچکی هست که احتیاج به محبت و توجه داره. اگر بهش توجه نکنید و سرکوبش کنید یکهو می بینید شلوار زرد با پیرهن قرمز و گلهای بنفش پوشیدید. اگه روتون نمیشه در انظار اجواد کنید در خلوت تنهاییتون دل به نوای استاد بدید تا شاید با دم گرم خودش جواد کوچک وجودتون رو نوازش کنه. فقط بالا نیا

Monday, October 22, 2007

نارنگولی باشید

دلهاتان مثل نارنگی شاد

Posted by Picasa

Friday, October 19, 2007

افتخار حضور

داشتم همینجوری برای خودن فکر سق میزدم که یک سوالی آمد در اندیشگانم
آیا کسی تو زندگیتون بوده که فقط به صرف حضور کنارش و دیدنش احساس افتخار بکنید؟ خودم هم هنوز دارم فکر می کنم. برای اینکه کارتون یکم سختتر بشه لطفا دور من یکی رو قلم بکشید

Sunday, October 14, 2007

ماهو دادن به شبهاي تار

داد و بيداد از اين روزگار
ماهو دادن به شبهاي تار

این ترانه زیبای شجریان رو نشنیده بودم. فعلا هم که دسترسی نیست به خریدش. مجبور شدم وبکی پیداش کنم.
اگه دوست داشتین اینجا گوشش کنید. اما بعدش برید بخریدش ،اسم آلبومش شب، سکوت، کویر هستش. مثل بچه های خوب! آفرین

Friday, September 28, 2007

اونی که به ما ++++ کلاغ +++++ بود

و زندگی همچنان می گذرد. هفته خیلی شلوغی داشتم. الان که آخر هفته شده و باید خوشحال باشم، نمی دونم چرا یکمی دلم گرفته. شاید چون خیلی خسته هستم. الان از زمانهاییه که می تونم با یه سخنرانی چندصد نفر رو به خودکشی دسته جمعی وادار کنم. گذشته از همه چیز دلم می خواست این داستان احمدی نژادی تموم بشه. راستش یکم زور داره که هر مادر مرده ای که از جاش بلند شده یه حرفی درباره مملکت من بزنه. اگه فارسی بلد بودند براشون می خوندم اونی که به ما استراحت نکرده بود کلاغ مجروح بوده. به انگیسی چی میشه؟

The only one who hadn’t peed on us, was torn ass crow?

Sunday, August 19, 2007

کاپيتان هادوک و هيچی

این کاپیتان هادوک که نمی شناسمش گاهی حرفهای جالبی میزنه مثلا

Only the victory of paper over rock is rather questionable.

لیز بخورید، لیز خورندگان از سعادتمندانند

Posted by Picasa

عکس واقعی من در حین لیز سواری

چندیست اقبال یار بوده به ورزش شریف لیز سواری بر یخ روی آوریم. چندان خوش بوده که هر باره به مدت دو ساعت و نیم استلزاز نمودیم. از کودکی ارزو داشتیم سر زیادی بخوریم اما ممکن نمی افتاد. تا این که در این بلد کفر سعادت نصیب گشت. برخلاف گفته اسلاف چندان هم دشخوار نبود. هم الانه ما بسیار به پیش و اندکی به پس لیز می رویم. هرچند تا رسیدن به مرتبه سماع راهی بس طویل در پیش است.

Monday, July 30, 2007

دوست کوچولوي دوست داشتني


اينم يک دوست کوچولو تو همون مسافرت



Posted by Picasa

Banff National Park


طبیعت همه جا زییاست. ما این آخر هفته رو در طبیعت زیبای پارک ملی بنف گذروندیم. تجربه جالبی بود بویژه دیدن این حیوانات دوست داشتنی که آنقدر احساس امنیت می کردند که اصلا هیچ تمایلی هم به فرار هم نداشتند. کلی هیجان زده شدیم! ع







خانوم تن بلوری


همه آقايون هميشه دنبال خانمي هستند که تنش از بلوره و از اینورش انورش پیداست.
بالاخره من موفق شدم اين خانم رو پيدا کنم. تازه این هیچی تو دلش نیست! اگه کسی آدرس می خواد اعلام کنه!
خنده فرمودیم




نم
Posted by Picasa

Thursday, July 12, 2007

کلگری استمپید، بزرگترین فستیوال فضای باز دنیا


این روزها شهرکلگری در حال برگذاری فستیوال سالیانه استمپید هست. این فستیوال مجموعه ای از رقابتهاست که به فرهنگ و سنت روستایی و گاوچرانی آمریکای شمالی برمیگردد. از این نظر کلگری در کانادا مثل تگزاس در آمریکاست و سنتهای زندگی در روستاها و خارج از شهر در آن قوی است. تاریخچه فستیوال استمپید (فکر می کنم به معنی رم کردن اسب اگر معنی دیگری نده) به 1884 برمیگرده ولی شکل امروزی آن از سال 1971 شکل گرفت. مسابقات هم بیشتر روی مهارتهای سنتی گاوچرانی مثل رام کردن اسبهای وحشی، رام کردن گاوهای وحشی، راندن دلیجان، گرفتن گاوهای فراری متمرکز است ولی مسابقات دیگری مثل نعلبندی یا مسابقه اسبهای پونی هم برگذار میشه. روز اول این مسابقات هم با رژه گروهها شروع میشه. در سالهای اخیر گروههای حقوق حیوانات خیلی روی این مسابقات حساس شدند. برای همین هم سعی میشه مسابقات خیلی انسانی تر از قبل برگذار بشه. تا جایی که من دیدم خطر مسابقات برای آدمها خیلی بیشتر از حیوانات بود. قوانین هم خیلی سخت گیرانه است و هر حرکت خطرناک برای حیوانات باعث از دست دادن امتیاز زیاد یا باخت میشه. میتونم با اطمینان بگم از بکس حرفه ای خیلی خیلی انسانی تره. در کنار اون هم صدها جشن سنتی برگذار میشه که از سرخپوست ها تا اقلیت های دیگه مثل هندی ها فرهنگ خودشون رو به نمایش میگذارند. شهر بازی و سایر تفرحیات مثل دبرنا (بینگو) و اقسام بار و قمار بپاست. گروههای معروف موسیقی و خوانندگان مشهور هم در حال برگذاری کنسرت همستند. به طور کلی تنها ده روزی در سال است که کلگری از حالت یه شهر آرام و ساکت در میاد و میشه توش کلی خوش گذروند. سال دیگه منتظرتون هستیم.

Friday, July 06, 2007

Thursday, June 28, 2007

بنزین

بلاخره یک کاری درباره بنزین انجام شد. سرمایه ای که در از این طریق هدر میره وحشتناک هستش. به نظر من این بهترین زمان برای انجام طرح بود. به سه دلیل. اول اینکه تنها زمانی بود که دولت و مجلس و ارتش و سپاه و همه با هم تو یه مسیر هستند و می توانند و مجبورند پی آمدهای احتمالی رو کنترل کنند. دوم اینکه سودش به جیب مملکت میره دودش تو چشم احمدی نژاد. سوم اینکه فعلا من تو ایران نیستم و برای من دردسری نداره! امیدوارم مسئولان جا نزنند

و چه سخت است امتحان

امروز امتحان داشتم. تقریبا سخت بود. ولی تموم شد. اگر این وبلاگ رو می خونید و مستجاب الدعوه هم هستید، جای دوری نمیره یه دعایی هم به حال ما کنید. انشالله در امتحان زندگی تون قبول بشوید

Monday, June 18, 2007

غازهاي دوست داشتني

Posted by Picasa

این عزیزان غازهای پارک نزدیک خونه ما هستند. محبت عجیبی هم به من دارند به خصوص آقای پدر که توی این عکس غایب هستند. به طوری که هر بار که توی مسیر دانشگاه از کنارشون رد می شم آقای پدر و خانم مادر شروع می کنند مثل مار فیس فیس کردن و در یک مورد بنده رو مورد هجمه قرار دادند که من هم با شجاعت تمایت ارضی رو رها کردم و فرار کردم. ولی نمی شه انکار کرد که زیبا هستند

Sunday, June 10, 2007

فحاشی در اینترنت

خیلی برای من جالبه که اکثر فعالان سیاسی در اینترنت مهارت جالبی هم در فحاشی اینترنتی دارند. شاید ندیدن قیافه طرف مقابل باعث میشه آدم راحت تر بدوبیراه بگه. ماشا الله همه هم دست و دهنشون گرمه. از ابراهیم نبوی بگیر تا حسین درخشان و از فاطمه رجبی تا حسین شریعتمداری. گفتار نیک زرتشت را یاد باد

Tuesday, June 05, 2007

زندگی به سبک کانادایی



Posted by Picasa
اینا عشق این کانادایی هاست که احتمالا از آمریکایی ها یاد گرفتن.
اضافه کنید ماشین بزرگ ( وانت) وماشین خیلی بزرگ ( وانت خیلی بزرگ) رو

Monday, June 04, 2007

خوابیدی بدون لالایی و قصه


باورم نميشه که سه سال گذشته. وقتي به مرگ اون عزيزم فکر مي کنم انگار زمان مفهوم خودش رو از دست ميده. تنها
چيزي که مي فهمم اينه که خيلي گذشته و خيلي سخت گذشته. قدر مامانها رو بدونيد
این آهنگ رو می تونید اینجا بشنوید ولی مواظب باشید دلتون نگیره

خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر اسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی بینی توی خواب گلهای
حسرت نمی چینی
دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه جای سیلی های باد
روش نمی مونه
دیگه بیدار نمی شی با نگرونی یا با تردید که بری یا که
بمونی
رفتی ادمکها رو جا گذاشتی قانون جنگل زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم می بینمت یه روز دوباره توی دنیایی که ادمک نداره
Posted by Picasa

طبیعت عاشق



Posted by Picasa
وقتی بهار میاد طبیعت هم عاشق میشه. اینجا بهار کمی دیر امده، ولی زیباست

Sunday, May 27, 2007

روزهای خوش کلگری


Posted by Picasa
این روزها کلگری روزهای خوشی داره. هوای تمیز و خنک اونقدر خوبه که نمیشه در مقابل وسوسه دویدن مقاومت کرد. و نزدیک غروب رنگین کمان بی نظیره.

Tuesday, May 22, 2007

شغل جديد من

کارپیدا کردم. این شغل جدید منه. بهم میاد؟
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
شوخی بود. داشتیم اسباب منزل جابجا می کردیم. این ماشین رو از اویس کرایه کردیم.
Posted by Picasa

گمشده در شهر

این داستان ماشین خریدن ماست. من و مری به رهبری من تخصص ویژه ای در گمشدن در شهر داریم. این تخصص حاصل مدتها ممارست در وطن بوده که حالا با همون کیفیت به کلگری منتقل شده. ما می تونیم به روش های مختلف گم بشیم. این البته بد نیست چون آدم کلی جاهای جدید یاد می گیره. اما، توی کلگری گم شدن اصلا شوخی نیست. یک مورد رو با ایران مقایسه می کنم. تجسم کنید یک روز زیبای بهاری در حالی که دمای هوا حدود 10 درجه بالای صفر هستش. تصمیم میگیرید برید خونه دوستتون که در گوشه شمال غربی شهره. ماشین ندارید و می خواهید با اتوبوس برید. برنامه ریزی می کنید و می رید ایستگاه. اما اتوبوس طبق برنامه نمیاد. از اینجا سناریوی تهران و کلگری از هم جدا میشه. توی تهران احتمالا تا حداکثر ده دقیقه دیگه اتوبوس بعدی میاد. اگه هم نیاد خیلی راحت یه تاکسی می گیرید و این حداکثر 5 دلار یا چهار هزار تومان هزینه داره. اما توی کلگری اتوبوس بعدی یک ساعت دیگه میاد چون آخره هفته هستش. (وسط هفته هم تعریفی نداره چون نیم ساعت طول میکشه تا اتوبوس بعدی بیاد). دوستتون منتظره و نمیشه یک ساعت دیگه صبر کنید تا اتوبوس بیاد که بعدش نیم ساعت هم طول بکشه برسید اونجا. تازه هوای ده درجه وقتی همراه باد باشه مثل 5 درجه به نظر میاد و توی این هوا اصلا نمیشه یک ساعت منتظر شد. اگه بخواهید تاکسی بگیرید حداقل 20 دلار براتون آب می خوره. دوستتون تماس میگیره و میاد دنبالتون. این براش حداقل پنج دلار آب میخوره.

حالا یک مورد دیگه. ایندفعه اتوبوس رو از دست نمی دید. ولی ایستگاه رو پیدا نمی کنید. اتوبوس با زنگ شما توی ایستگاه بعدی نمی ایسته. ایستگاه بعدی بعد از یه بیابون بزرگ و وسط یه بزرگراه. توی ایران فقط تاکسی میگیرید. توی کلگری سعی میکنید یک ایستگاه پیاده برگردید. بیست دقیقه راه میرید. هنوز به وسط راه هم نرسیدید. هوا سرده و باد تقریبا سرعتتون رو نصف میکنه. زنگ میزنید به دوستتون و پنج دلاره دیگه بهش ضرر می زنید.

نتیجه اخلاقی اینه که هفته دیگه با تمام قوا دنبال ماشین می گردید و یکی میخرید.

خوب اینا برای ما اتفاق افتاد!

Tuesday, May 08, 2007

ماشين خريدم

Posted by Picasa
خدمتون عرض کنم که بالاخره ماشین خریدیم. یه هوندا اکورد 1991 که حدود 220 هزارتا کار کرده حدود سه هزار دلار کانادا. اگه خرج در نیاره از پرایدمون تو تهران بهتره. تا خدا چی بخواد.