Monday, June 04, 2007

خوابیدی بدون لالایی و قصه


باورم نميشه که سه سال گذشته. وقتي به مرگ اون عزيزم فکر مي کنم انگار زمان مفهوم خودش رو از دست ميده. تنها
چيزي که مي فهمم اينه که خيلي گذشته و خيلي سخت گذشته. قدر مامانها رو بدونيد
این آهنگ رو می تونید اینجا بشنوید ولی مواظب باشید دلتون نگیره

خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر اسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی بینی توی خواب گلهای
حسرت نمی چینی
دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه جای سیلی های باد
روش نمی مونه
دیگه بیدار نمی شی با نگرونی یا با تردید که بری یا که
بمونی
رفتی ادمکها رو جا گذاشتی قانون جنگل زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم می بینمت یه روز دوباره توی دنیایی که ادمک نداره
Posted by Picasa

1 comment:

Anonymous said...

چقدر سخته برای کسی تولد بگیری که 9 روز قبل از دستش دادی