Tuesday, March 25, 2008

بروبکسوسورس

کانادایی ها و آمریکایی ها هم مثل هر دو ملت همسایه کرکری های خاصی بین خودشون دارند. مثلا توی فیلمهای آمریکایی می بینید که یک بچه ای چند تا غاز را دنبال می کند و داد می زند برید گم شید. برید کانادا! از اون طرف کانادایی ها خودشون رو شبیه اروپایی ها می دونند و میگن آمریکایی ها بی نزاکت هستند. در ضمن کانادایی ها خیلی علاقه دارند که اعلام کنند فلان موزه یا نمایشگاهشون بزرگترین در روی زمین (در واقع منظورشون بزرگتر از مشابه آمریکاییش) هستش
و اما بعد
موزه زمین شناسی شهر درام هلر به اسم
Royal Tyrrell Museum
شناخته میشه. کانادایی ها ادعا می کنند که این بزرگترین موزه دایناسورهاست. خیلی مطمئن نیستم که راست باشه ولی واقعا فسیل هایی که دارند بی نظیره. من اون وقتهایی که هنوز نفهمیده بودم ثروت بهتر از علم است علاقه زیادی به فسیل شناسی مهره داران و بویژه دایناسورها داشتم (حیثیتا لازم به ذکر است که علاقه من قبل از فیلمهای سری پارک ژوراسیک آغاز شد و ناشی از تب دایناسور دوستی نبود). اما از آنجایی که اولا فسیل دایناسور در ایران نبود و دوم اینکه وجود فسیل داینا های عزیز به معنی عدم وجود نفت هستش از شوق افتادم و رفتم دنبال کارهای دیگه. ولی اطمینان دارم که اگه در البرتا درس خوانده بودم حتما الان یک دایناشناس بودم.

این هفته رفتیم اینجا و کلی حال کردیم (در واقع فقط من کلی حال کردم!). برای دیدن دایناهای بیشتر به اینجا مراجعه کنید.

Thursday, March 20, 2008

اینم جمعبندی ما از سالی که گذشت

سالی که گذشت پر بود از وقایع اتفاقیه. زندگی برای من جریان داشت. دلم تنگ خیلی ها شد و هست ولی خوشحالم که سال پر برکتی بود. سالی که با همه اتفاقات بدش ختم به خیر شد. اونهایی که دعوا داشتند حالا آرام شدند و خبری از طلاق کشون نیست. اونهایی که ضربه های سختی خوردند خودشون رو جمع و جور کردند و دارند کمر راست می کنند. آونهایی که یک راه نو رو آغاز کردند دارند آماده می شوند که قدم بعدی رو با شادی بردارند. اونهایی که دوستشون داریم همه سالم هستند و سرپا. و ما هم که پا گذاشتیم توی راهی که آخرش برامون روشن نبود حالا شاکر درگاه خداییم که همیشه هولمون داده تو راه. سال ۸۶ برای من و همسر پر بود از کار و برکت. کلمه مناسب برای سال ۱۳۸۶ شکر هستش و برای ۱۳۸۷ امید. برای اونهایی که سالشون پر بوده از امتحان بگم که روزهای سخت برای همه هستش. اما اگه باور کنیم خوشبختی حق و سرنوشت هرانسانیه دیر یا زود زمان خوشی و خوشبختی هم میرسه. فقط یک جو همت و یک عالمه توکل کافیه. و اینکه امسال با دوستای جدیدی آشنا شدم (حقیقی و مجازی) که از دوست بودن باهاشون خوشحالم. احساس می کنم زمانی که برای خوندن مجازی هاشون صرف کردم هدر نرفته و چیزی به زندگیم اضافه کرده. سال نو و دلهای نو بر همه شما مبارک

Wednesday, March 19, 2008

چهار شنبه سورون در کلگری




Posted by Picasa

هنر عکاسی


نمونه ای از هنر عکاسی همسر
(برپدر عکاس صلوات) :دی
Posted by Picasa

Tuesday, March 18, 2008

نگرانی

تازگی ها خیلی نگرانم. شبها با وحشت از خواب پا می شم. یک صدایی هست که همش میگه تقصیر توست! تقصیر توست! یک اقایی شبیه دیوید سوزوکی هستش! میگه تقصیر شما زمین شناس هاست. شما اگه نفت پیدا نمی کردید الان گلوبال وارمینگ نشده بود. بهش میگم اولا که چه وارمینگی؟ اینقدر برف تو شرق آمده که سقف خونه ها داره می ریزه. بعدش هم اگه ما نفت پیدا نکنیم مردم آفریقا از کجا پول بیارند نفت دویست دلاری بخرند. مردم شمال چین چه گناهی دارند که باید از سرما بمیرند. از همه مهمتر، بروبکس چه جوری بروند جردن چرخ بخورند. نمی فهمه.میگم برو خر دکتر سحابی رو بگیر که به ما زمین شناسی نفت یاد داد. میگه اونها صلاحیت ورود به مجلیس را ندارند چه برسه بخواند درباره گرمایش زمین حرف بزنند. بی پدر فارسیش از من بهتره. نگران مردم شرقم. نکنه یهو گلوبال وارمینگ بشه، برفها آب بشوند و سیل بیاد.دیوید رو هم که می پیچونم یهو یاد قطع گاز تو اروپای شرقی می افتم. روسهای بی مرام. خیلی کار دارم باید مشکلات رو زودتر حل کنم. خوابم نمی بره نگرانم

Sunday, March 16, 2008

آسوده بخوابییییییییییییییییییید! شهر در امن و امان است

روزهای گذشته تقریبا بدون اتفاق خاصی سپری شده. همه چیز آرام و ساکت پیش میرود. عید زیاد اینجا نمودی ندارد. تنها چیز مثبت این هست که ما از جمعه تا دوشنبه تعطیل هستیم. پارسال هم همین موقع ها کمی دلم گرفته بود. آدم دوست داره تو این موقع ایران باشه. خرتوخری (بلانسبت شما) و شلوغی شب عید تهران خیلی دوست داشتنی بود. هرچند که ترافیک گاهی آدم رو دیوانه می کرد. امیدوارم بتوانیم اینجا یک جشن دوستانه برای خودمون برپا کنیم. از حالا عید را به شما تبریک می گویم. عیدی ما یادتون نره!

Wednesday, March 12, 2008

Blue, the blood remains!

یودا می فرماید
Was not easy the dicision made! Blue, The blood remains

Friday, March 07, 2008

گوسفند علیه گوسفند

زندگی ما حسابی گوسفندی شده. یعنی گیر دوتا گوسفند افتادیم. گاهی سرنوشت بازی های عجیبی میکنه. در یکی از حساسترین برحه های انقلاب اسلامی ( ببخشید جو انتخابات گرفتم). در یکی از سرنوشت سازترین زمانهای زندگیم باید بین مستر لمب و مستر لمب یکی رو انتخاب کنم. فعلا که بین این گوسفندان دعواست. ما هم وسط دعوا نرخ تعیین می کنیم. برنامه تصمیم کبری به دوشنبه منتقل شده و ماهم منتظریم تا اینها با دستان پر برگردند. انگشتانتون رو مصلوب کنید. (انشالله این ترجمه صحیح کراس فینگرز باشه)

بد زبان رفت

امروز متوجه شدم که بدزبان نوشته ای به عنوان آخرین پست از خودش باقی گذاشته و در خلا رو گل گرفته و رفته. لینک هایی که این گوشه می بینید وبلاگهایی هستند که دوست دارم بخونمشون و برای همین اینجا هستند. بعضی از این آدمها شخصیتی کاملا متفاوت با من دارند و شاید اگه روزی همدیگر رو ببینیم حتی نتونیم بیشتر از چند ساعت باهم حرف بزنیم. اما همه اینها آدمهایی هستند که من علاقه مندم نوشته هاشون رو بخونم و متفاوتترین هاشون ذهنم رو درباره افکارم به چالش می کشند.

بدزبان این وسط کمی فرق می کرد. افکارش خیلی به من نزدیک بود جوری که اگه می خواستم هر بار براش کامنت بزارم کامنت دونش پر احسنتم احسنتم یا اخی میشد. بدزبان مثل بچه شری بود که حرف راست میزد. بچه ای که دهنش چفت و بست نداشت ولی حرفش حرف حساب بود. و همون اول هم اعلام می کرد کجا وارد شدیم که اگه کسی به بوی گند واقعیت حساسیت داره راهش رو بکشه وبره. نمی دونم چرا چنین انسانی (احتمالا چنین مردی، شایدم زنی) تصمیم گرفت کار خلق را لنگ بزاره و در خلا رو سه قفله کنه ولی رسما اعلام می کنم که از رفتنش متاسفم و امیدوارم مثل یک وبلاگ نویس واقعی زیر حرفش بزنه و دوباره برگرده.

اگر هم برنگشتی داداش (یا آبجی) هرکجا هستی دست حق همراهت.

Monday, March 03, 2008

بازهم امتحان

هفته گذشته هفته شلوغی بود. ترافیک کارها باعث شد دوباره کمی گندکاری کنم. اصلا انگار سر امتحان میان ترم گندکاری کردن دارد یک عادت میشود. ساعت پنج رسیدم به کلاس و با تعجب دیدم کسی تو کلاس نیست. مثل *** که **** می دویدم اینور آنور و از دانشکده مهندسی به آی سی تی و بر عکس. تا اینکه بعد از پنج دقیقه یک آقایی که نمی دانم به چه دلیلی آنجا بود از من پرسید داری دنبال امتحانی که باید توی این کلاس باشد می گردی و بعدش هم گفت که امتحان آن سر دانشگاه برگذار می شود. واقعا فکر می کنم این آقاهه را خدا رسانده بود. خلاصه که بعد از کلی پرس و جو کلاس را پیدا کردم و وقتی سر کلاس رسیدم حدود پانزده دقیقه از نود دقیقه امتحان گذشته بود. با تعجب دیدم که کسی کتاب باز نکرده و آقای استاد توضیح داد که امتحان کتاب بسته هستش و باید یک ورقه فرمول باخودم می آوردم. با بدبختی ورقه فرمول بغل دستیم را چند بار قرض گرفتم چهار تا از پنج تا سوال رو جواب دادم که نمی دونم اصلا چند تاش درسته.

گاهی وقتها احتیاج هست از این اتفاقات برایم بیفتد. یادم می آورد که اگر حواسم را جمع نکنم، اشتباه کردن خیلی آسان می شود. بینیم خدا چی می خواد

تصمیم کبری



نمی دانم اگر کبری در کلاس دوم دبستان آن تصمیم سخت را نمی گرفت ما در اوقات حساس زندگی چه کسی را به عنوان الگو داشتیم. این جمعه یک تصمیم خیلی کبری گرفتم و پیشنهاد کار شرکت فعلی ام رو برای بعد از تمام شدن درسم رد کردم. ( فکر نکنید من اینقدر کبری هستم. یک پیشنهاد با ده درصد بالاتر توی جیبم بود از صاحب تصویر فوق).یک جورهایی به قول همسر از کامفرت زونم خارج شدم و کمی دچار دلهره هستم. اما این تنها دلیل ناراحتیم نیست. این شرکت را دوست دارم و بهش اعتقاد دارم. از معدود شرکتهایست در دنیا که توی اون بدون توجه به رنگ و پوست و نژاد میشه پیشرفت کرد (قمیشی جون کجایی؟) . منظورم از پیشرفت رسیدن به رده های نزدیک به مدیر عامل هست. البته زیاد واقع بینانه نیست که فکر کنم یک ایرانی ممکنه رئیس یک شرکت سهامی عام بشه (قیافه سرمایه گذارها زیاد جالب نمیشه). توی شرکتهای دیگه هم اینکار ممکنه ولی نه به آسانی اینجا.
(همه این داستان ها مربوط به پانزده سال دیگه میشه) !؟
مدیر عزیزم پیشنهاد کرده که اگه موقعیتی باشه به جای رفتن از شرکت به یک بخش دیگه که کاری را که من دوست دارم انجام میدهد منتقل بشوم. حالا جهار روز زمان هست تا جمعه که معلوم بشود آیا من بلوبلاد می مانم یا نه
پ.ن. میگم چقدر سخته محاوره ای ننوشتن

بازی کتابها

از طرف زن قد بلند به بازی کتابهای نصفه خوانده شده دعوت شدم: به علت ذیق وقت! بی مقدمه می رم سر اصل مطلب
گرگ بیابان از هرمان هسه. سه بار حمله به کتاب که بی نتیجه بود. در اوج آمادگی تا صفحه 40 بیشتر نرسیدم

ابله (ببخشید با شما نبودم) از وسطهای جلد اول احساس کردم خودم تبدیل به جلد سوم کتاب شدم

کارو شاهکار ر.اعتمادی: در نوجوانی سعی کردم کتاب رو بخوانم. به صفحه سوم نرسیدم

ژنرال در هزارتوی خویش (یا در لابیرنت) از اون کتابهای مارکز بود که نمی توانستم دنبالش کنم و آنقدر هم جذاب نبود که دوباره بخوانمش. در مورد صدسال تنهایی هم همین احساس رو داشتم ولی چون کتاب معروفتر بود و جداب تر برای بار دوم که خوندمش توانستم بفهمم کی به کیه

تقریبا همه کتابهای هدایت مگر اینکه بار دوم شروع به خواندنشان کرده باشم

و آخر سر هم به سبک مارگوت بیکل:از بی سوادی ماست شاید که کتابی به آخر نمی رسد یا هرگز خوانده نمی شود
پ.ن.از زن قد بلند تشکر میکنم و از سه شنبه، چپ کوک، اسپایدر مرد، بدزبان (با حفظ عفت کلام!) و مهین (دو خط شعر اونم گاهگاهی) دعوت می کنم اگر بر حسب اتفاق این وبلاگ رو می خوانند بازی رو ادامه بدهند
پ.ن. 2 دوستان فرمودند ضیق. ما که نمی دونم شما هرجوری درسته بخوانید