شناخته میشه. کانادایی ها ادعا می کنند که این بزرگترین موزه دایناسورهاست. خیلی مطمئن نیستم که راست باشه ولی واقعا فسیل هایی که دارند بی نظیره. من اون وقتهایی که هنوز نفهمیده بودم ثروت بهتر از علم است علاقه زیادی به فسیل شناسی مهره داران و بویژه دایناسورها داشتم (حیثیتا لازم به ذکر است که علاقه من قبل از فیلمهای سری پارک ژوراسیک آغاز شد و ناشی از تب دایناسور دوستی نبود). اما از آنجایی که اولا فسیل دایناسور در ایران نبود و دوم اینکه وجود فسیل داینا های عزیز به معنی عدم وجود نفت هستش از شوق افتادم و رفتم دنبال کارهای دیگه. ولی اطمینان دارم که اگه در البرتا درس خوانده بودم حتما الان یک دایناشناس بودم.
Tuesday, March 25, 2008
بروبکسوسورس
شناخته میشه. کانادایی ها ادعا می کنند که این بزرگترین موزه دایناسورهاست. خیلی مطمئن نیستم که راست باشه ولی واقعا فسیل هایی که دارند بی نظیره. من اون وقتهایی که هنوز نفهمیده بودم ثروت بهتر از علم است علاقه زیادی به فسیل شناسی مهره داران و بویژه دایناسورها داشتم (حیثیتا لازم به ذکر است که علاقه من قبل از فیلمهای سری پارک ژوراسیک آغاز شد و ناشی از تب دایناسور دوستی نبود). اما از آنجایی که اولا فسیل دایناسور در ایران نبود و دوم اینکه وجود فسیل داینا های عزیز به معنی عدم وجود نفت هستش از شوق افتادم و رفتم دنبال کارهای دیگه. ولی اطمینان دارم که اگه در البرتا درس خوانده بودم حتما الان یک دایناشناس بودم.
Saturday, March 22, 2008
Thursday, March 20, 2008
اینم جمعبندی ما از سالی که گذشت
Wednesday, March 19, 2008
Tuesday, March 18, 2008
نگرانی
Sunday, March 16, 2008
آسوده بخوابییییییییییییییییییید! شهر در امن و امان است
Wednesday, March 12, 2008
Friday, March 07, 2008
گوسفند علیه گوسفند
زندگی ما حسابی گوسفندی شده. یعنی گیر دوتا گوسفند افتادیم. گاهی سرنوشت بازی های عجیبی میکنه. در یکی از حساسترین برحه های انقلاب اسلامی ( ببخشید جو انتخابات گرفتم). در یکی از سرنوشت سازترین زمانهای زندگیم باید بین مستر لمب و مستر لمب یکی رو انتخاب کنم. فعلا که بین این گوسفندان دعواست. ما هم وسط دعوا نرخ تعیین می کنیم. برنامه تصمیم کبری به دوشنبه منتقل شده و ماهم منتظریم تا اینها با دستان پر برگردند. انگشتانتون رو مصلوب کنید. (انشالله این ترجمه صحیح کراس فینگرز باشه)
بد زبان رفت
امروز متوجه شدم که بدزبان نوشته ای به عنوان آخرین پست از خودش باقی گذاشته و در خلا رو گل گرفته و رفته. لینک هایی که این گوشه می بینید وبلاگهایی هستند که دوست دارم بخونمشون و برای همین اینجا هستند. بعضی از این آدمها شخصیتی کاملا متفاوت با من دارند و شاید اگه روزی همدیگر رو ببینیم حتی نتونیم بیشتر از چند ساعت باهم حرف بزنیم. اما همه اینها آدمهایی هستند که من علاقه مندم نوشته هاشون رو بخونم و متفاوتترین هاشون ذهنم رو درباره افکارم به چالش می کشند.
بدزبان این وسط کمی فرق می کرد. افکارش خیلی به من نزدیک بود جوری که اگه می خواستم هر بار براش کامنت بزارم کامنت دونش پر احسنتم احسنتم یا اخی میشد. بدزبان مثل بچه شری بود که حرف راست میزد. بچه ای که دهنش چفت و بست نداشت ولی حرفش حرف حساب بود. و همون اول هم اعلام می کرد کجا وارد شدیم که اگه کسی به بوی گند واقعیت حساسیت داره راهش رو بکشه وبره. نمی دونم چرا چنین انسانی (احتمالا چنین مردی، شایدم زنی) تصمیم گرفت کار خلق را لنگ بزاره و در خلا رو سه قفله کنه ولی رسما اعلام می کنم که از رفتنش متاسفم و امیدوارم مثل یک وبلاگ نویس واقعی زیر حرفش بزنه و دوباره برگرده.
اگر هم برنگشتی داداش (یا آبجی) هرکجا هستی دست حق همراهت.
Monday, March 03, 2008
بازهم امتحان
هفته گذشته هفته شلوغی بود. ترافیک کارها باعث شد دوباره کمی گندکاری کنم. اصلا انگار سر امتحان میان ترم گندکاری کردن دارد یک عادت میشود. ساعت پنج رسیدم به کلاس و با تعجب دیدم کسی تو کلاس نیست. مثل *** که **** می دویدم اینور آنور و از دانشکده مهندسی به آی سی تی و بر عکس. تا اینکه بعد از پنج دقیقه یک آقایی که نمی دانم به چه دلیلی آنجا بود از من پرسید داری دنبال امتحانی که باید توی این کلاس باشد می گردی و بعدش هم گفت که امتحان آن سر دانشگاه برگذار می شود. واقعا فکر می کنم این آقاهه را خدا رسانده بود. خلاصه که بعد از کلی پرس و جو کلاس را پیدا کردم و وقتی سر کلاس رسیدم حدود پانزده دقیقه از نود دقیقه امتحان گذشته بود. با تعجب دیدم که کسی کتاب باز نکرده و آقای استاد توضیح داد که امتحان کتاب بسته هستش و باید یک ورقه فرمول باخودم می آوردم. با بدبختی ورقه فرمول بغل دستیم را چند بار قرض گرفتم چهار تا از پنج تا سوال رو جواب دادم که نمی دونم اصلا چند تاش درسته.
گاهی وقتها احتیاج هست از این اتفاقات برایم بیفتد. یادم می آورد که اگر حواسم را جمع نکنم، اشتباه کردن خیلی آسان می شود. بینیم خدا چی می خواد
تصمیم کبری
نمی دانم اگر کبری در کلاس دوم دبستان آن تصمیم سخت را نمی گرفت ما در اوقات حساس زندگی چه کسی را به عنوان الگو داشتیم. این جمعه یک تصمیم خیلی کبری گرفتم و پیشنهاد کار شرکت فعلی ام رو برای بعد از تمام شدن درسم رد کردم. ( فکر نکنید من اینقدر کبری هستم. یک پیشنهاد با ده درصد بالاتر توی جیبم بود از صاحب تصویر فوق).یک جورهایی به قول همسر از کامفرت زونم خارج شدم و کمی دچار دلهره هستم. اما این تنها دلیل ناراحتیم نیست. این شرکت را دوست دارم و بهش اعتقاد دارم. از معدود شرکتهایست در دنیا که توی اون بدون توجه به رنگ و پوست و نژاد میشه پیشرفت کرد (قمیشی جون کجایی؟) . منظورم از پیشرفت رسیدن به رده های نزدیک به مدیر عامل هست. البته زیاد واقع بینانه نیست که فکر کنم یک ایرانی ممکنه رئیس یک شرکت سهامی عام بشه (قیافه سرمایه گذارها زیاد جالب نمیشه). توی شرکتهای دیگه هم اینکار ممکنه ولی نه به آسانی اینجا.
(همه این داستان ها مربوط به پانزده سال دیگه میشه) !؟
پ.ن. میگم چقدر سخته محاوره ای ننوشتن
بازی کتابها
گرگ بیابان از هرمان هسه. سه بار حمله به کتاب که بی نتیجه بود. در اوج آمادگی تا صفحه 40 بیشتر نرسیدم
ابله (ببخشید با شما نبودم) از وسطهای جلد اول احساس کردم خودم تبدیل به جلد سوم کتاب شدم
کارو شاهکار ر.اعتمادی: در نوجوانی سعی کردم کتاب رو بخوانم. به صفحه سوم نرسیدم
ژنرال در هزارتوی خویش (یا در لابیرنت) از اون کتابهای مارکز بود که نمی توانستم دنبالش کنم و آنقدر هم جذاب نبود که دوباره بخوانمش. در مورد صدسال تنهایی هم همین احساس رو داشتم ولی چون کتاب معروفتر بود و جداب تر برای بار دوم که خوندمش توانستم بفهمم کی به کیه
تقریبا همه کتابهای هدایت مگر اینکه بار دوم شروع به خواندنشان کرده باشم
و آخر سر هم به سبک مارگوت بیکل:از بی سوادی ماست شاید که کتابی به آخر نمی رسد یا هرگز خوانده نمی شود