Wednesday, December 31, 2008
Tuesday, December 30, 2008
Dec 30, 2008, 9:50 a.m. Back to work
Tuesday, December 23, 2008
سوشی خوران
پ.ن. دیگه بعد از خوردن ماهی خام قرتی بازی را کنار گذاشتم و باقلا پلو هم خوردم! دیگه از سوشی که بدتر نیست
Monday, December 22, 2008
Sunday, December 21, 2008
Friday, December 19, 2008
Thursday, December 18, 2008
Wednesday, December 17, 2008
Tuesday, December 16, 2008
Monday, December 15, 2008
استفاده یا سواستفاده؟
هادی در وبلاگش مطلبی داشت درباره سواستفاده از عکس کودکان بر روی جلد مجلات زرد که با استقبال نسبتا زیادی از طرف خوانندگانش همراه بود. من با نظریاتی که در آن پست عنوان شده و کامنتهای مربوطه موافق نیستم که علتش را توضیح خواهم داد.از آنجایی که مطمئن نبودم صاحب وبلاگ راضی به انتشار این مطالب باشد ترجیح دادم نظر خودم را در اینجا بیان کنم. قبلا بگویم که بدون توجه به اینکه هادی و بقیه خوانندگانش چه نظری درباره من دارند، در حدی که او را از نوشته هایش می شناسم به درستی نیتش اعتقاد دارم و به او و به خوانندگانش احترام می گذارم. منظور این بحث هم تبادل آرا است و نه نقد شخصیت افراد.
اول اینکه من نه علاقمند مجلات زرد هستم و نه آنها را می خوانم. چند بار نگاهی به این مجلات انداخته ام و مطالبش به نظرم جالب نیامده است. اما با دیدگاهی که این مجلات را مطلقا مضر می داند و چون "عوام پسند هستند" بد هم هستند مخالفم. این البته خارج از بحث سو استفاده از کودکان است و بنابراین بعدا در باره آن خواهم نوشت.
موضوع سواستفاده از کودکان از نظر هر انسان عادی غیرقابل قبول است و در این مورد بحثی نیست. مصادیق شناخته شده آن هم مورد توافق است. سواستفاده جنسی، احساسی یا فیزیکی از کودکان خلاف حقوق بشر است که قاعدتا باید مبنای همه قوانین دیگر باشد.
موضوع اختلاف، گسترش بدون شرط عنوان سواستفاده به هر فعالیتی است که کودکان در آن دخیل باشند است.
این بخشی از نوشته است:
" نگاه کنید. گرچه اگر ساکن ایران هستید در سالهای اخیر بارها چنین چیزی دیدهاید. این کارمصداق بارزی سوءاستفاده از تصویر کودک است؛ زیرا آرایش زننده، فیگور ناخوشایند و لباس نامناسب برای جذابیت بخشیدن به کالا و فروش مطالبی سخیف به کار رفته است (مطالب درج شده در این مجله را نخواندهام اما ترکیب کلمات خون، قبر، روح و قرمز نشان میدهد که چه معجونی ساخته شده است). گمان میکنم که سوءاستفاده از کودک در بسیاری از کشورهای جهان عملی مجرمانه باشد"
کم دانشی مرا به بزرگی خودتان ببخشید ولی من نمی توانم بفهمم چرا این عکس سو استفاده است؟ معیار زننده بودن آرایش چیست؟ چون باعث شده است کودک زیباتر شود زننده است؟ ممکن است ما آرایش را برای بزرگسالان هم کاری مزخرف بدانیم ولی این لزوما عقیده همه نیست. چه چیز این فیگور ناخوشایند است؟ به نظر زیبا می آید. لباس نامناسب؟ از چه لحاظ نامناسب است؟ این لباسی است که بیشتر بچه ها در این سن می پوشند.
آیا این عکس زیبا برای جذب مشتری انتخاب شده؟ بله. آیا بچه آرایش شده تا زیباتر دیده شود؟ بله. آیا فیگور خاصی در عکس انتخاب شده تا موضوع عکس جذابتر شود؟ بله. اصولا اینها همه کارهایی است که کسی انجام می دهد تا مجله اش پر فروشتر باشد. این استفاده است و تا اینجا من سو استفاده را نمی بینم. آیا این عکس پیشنهاد یک حالت از نظر جنسی جذاب را می دهد؟ به نظر من نه. بین استفاده و سواستفاده از کودک مرز مشخصی است و آن مرز هر نوع صدمه روحی یا جسمی به کودک است. من نمی توانم بفهمم کجای این کار به کودک صدمه می زند. برای خیلی از بچه ها داشتن عکسی روی یک مجله یک آرزوست و می تواند منشا اعتماد به نفس و خودباوری در آینده باشد. تمام کامنتها هم با این پیش فرض هستند که موضوع سو استفاده بدیهی است. ضمن احترام به نظر همه ایشان باید بگویم که برای من این موضوع بدیهی نیست.
در سوی دیگرداستان البته خوانندگان و خریداران این مجلات هستند. یک احتمال که این کار به سواستفاده تبدیل شود این است که خوانندگان این مجلات را با نیت سوء خریداری کنند و به دیده سوء نگاه کنند. واقعا چقدر این موضوع محتمل است. تا جایی که من دیده ام خریدار و خواننده این مجلات بیشتر خانمهای خانه دار هستند که برای پر کردن اوقات فراقتشان از این مجلات استفاده می کنند. ممکن است من و شما از مطالبی که در این مجلات هست خوشمان نیاید یا آنرا مضر هم بدانیم اما این مجلات هستند و مشتری هم دارند وآنها هم لزوما با نبود این مجلات شکسپیر نخواهند خواند. دیگر اینکه با این حجم مطالب مستجهن نگاری در اینترنت کسانی که با نیت سو به این موضوعات می نگرند منابع گسترده تری از عکس روی جلد یک مجله زرد دارند.
در همه جای دنیا قوانینی برای حمایت از حقوق کودکان وجود دارد. شاید مهمتر از عکس، بازی در فیلم باشد که در بسیاری از کشورها مثل آمریکا با محدودیتهای زیادی چه از نظر ساعت کار و چه از نظر موضوع کار و همچنین از نظر تاثیری که روی تحصیل و سایر فعالیت های کودک دارد همراه است. و البته مثل هر نوع بچه دیگری این کودکان هم می توانند خوب یا بد تربیت شوند و فعالیت هایی نظیر بازی کردن در فیلم یا مدل بودن در عکس منشا خوب و بد برایشان باشد. این فعالیت ها بدون پیش شرط و در نظر گرفتن شرایط خود به خود به سو استفاده منجر نمی شوند.
جدای ازدلایل من که ممکن است مورد قبول باشد یا نباشد، موضوع بحث بدون تحلیل به نتیجه گیری رسیده و مورد توافق قرار گرفته است. فرض بر این که نویسندگان نظری کاملا صحیح داشته باشند، برای راه انداختن موجی جهت مقابله با آنچه سو استفاده خوانده شده لازم است با دلایل محکمتری خواننده را با خود همراه نمود.
Dec 15, 2008 8:50 a.m. Calgary
Friday, December 12, 2008
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
Thursday, December 11, 2008
سرمای سگ سوز
Wednesday, December 10, 2008
از شکر خوردن پشیمان گشته ام
توی یکی از کتابهای دبستان نوشته بود که دو حبه قند برای شیرین کردن یک گالن آب کافی است. این موضوع برای من خیلی عجیب بود چون من نصف شکردان را در چایی صبحانه ام خالی می کردم ولی شیرین نمی شد. چطور ممکن بود با دو حبه قند یک گالن آب را شیرین کرد. از طرف دیگه تا مدتها عادت داشتم که قهوه خیلی شیرین بنوشم. آنقدر شیرین که کلا مزه قهوه را احساس نکنم. خیلی طبیعی و یواش یواش با کم کردن مقدار شکر قهوه ( از روی دست اطرافیان تقلب کردم) حالا به جایی رسیده ام که قهوه را بدون شکر می نوشم.
همین موضوع تا حد زیادی در مورد غذا هم صدق می کند. آدمی که هیچ غذای تند و هیچ سس شیرینی دوست نداشت حالا به غذای تند علاقه مند شده است و افسوس غذاهایی که در هند نخورد را دارد و پایه غذای ژاپنی و تایلندی شده.
خلاصه قصه اینکه به این نتیجه رسیده ام که ذائقه تغییر پذیر و تربیت پذیر است. البته کمی زمان لازم است تا شگفتی مزه های نا آشنا از بین برود و لذت بردن از آن مزه شروع شود. شاید روزی ماهی خام هم خوردم! کار خدا را چه دیدی
Tuesday, December 09, 2008
Monday, December 08, 2008
دویدن 2
در ادامه فعالیت های ورزشی، تصمیم گرفتم که برای سال آینده تو یک مسابقه نیمه ماراتن شرکت کنم. اولین هدفم شرکت در یک مسابقه 10 هزار متر در بهار است. الان می توانم 5 هزار متر توی نیم ساعت بدوم. حرف زدن البته خرجی نداره، برای همین اینجا پیشرفتم را ثبت می کنم تا یادم نره. اگه کسی دلش بخواد می تواند به این نهضت جهانی بپیوندد. شرط بندی که نه ولی قرار دو جانبه بر سر مبلغی پول که در صورت برد و باخت رد وبدل بشود هم پذیرفته می شود.
Friday, December 05, 2008
برابری
Thursday, December 04, 2008
Monday, December 01, 2008
حس خوب دویدن
چند روز پیش توی باشگاه بدنسازی ثبت نام کردیم و دیروز بالاخره اولین جلسه رارفتیم.
توی دوره ای که درس می خواندم و همزمان کار هم می کردم فرصت زیادی برای ورزش نبود و کار زیاد خانم همسر هم باعث شده بود حضرتشان کلا پایه ورزش نباشند. دلایل فیزیولوژیکی، تنبلی مفرط، سو تغذیه، درگیری های بین ترکیه و عراق، مسئله کشمیر و مصرف زیاد هندوانه باعث شده بود که توی آن دوره فعالیت فیزیکی من به مقدار کمی پیاده روی کاهش پیدا کند که ان هم به خاطر سرمای زمستان تعطیل شد. خلاصه اینکه وقتی بهارامسال رفتیم ایران همه بهم تبریک گفتند و ار اینکه پا به ماهم استقبال کردند.
مریضی دو هفته ای تو ایران باعث شد چند کیلویی از دست بدم و کمی به شکل عادی برگردم. این موضوع باعث شد کمی انگیزه پیدا کنم و همراه همسر یک رژیم غذایی انسانی را شروع کردیم که در کنار نان و گوشت شامل سبزیجات و میوه هم باشد. یک ورزش لخ لخکی را هم شروع کردیم که توی یک دوره شش ماه باعث شد کمی رو بیاییم. حالا که زمستان دارد میاد و فعالیت های خارج خانه سخت شده، تصمیم گرفتیم کمی جدی تر ورزش کنیم. در همین راستا و طبق معمول بعد از بازرسی تمام سالن های ورزشی شهر همان که اول دیده بودیم را انتخاب کردیم چون خیلی خوش مسیر است و سرویس حوله دارد!
دیدن آدمهای زیادی که برای سلامتیشان وقت و هزینه صرف می کنند انگیزه مهمی بود. حالا هدف من آمادگی برای دوچرخه سواری جدی تر درتابستان سال آینده، دویدن در حداقل یک ماراتن و "ریدیف کردن بیج بادی" توی چند ماه آینده است.
دویدن حس خیلی خوبی بهم میدهد بخصوص اگه تلویزیون جلوم باشه. تا چند ماه آینده می خواهم احساس خوب سالم بودن را به خودم برگردانم.
Monday, November 10, 2008
فیلمهایی که دیده ام
no country for old men
بود. موضوع فیلم و این تم که حتی آدمکشها هم دیگه عوض شدند و آدمکشی هم دیگه مثل قدیم نیست و اینکه آدمهای نسل قبل همیشه دربرابر تغییرات نسل جدید گیج و مبهوت هستند جالب بود. قاتلی که با پیستول گاو کشی با خونسردی آدم میکشه فراتر از تصورات یک کلانتر نیمه وسترن هستش. مشکلی که با فیلم داشتم لهجه تگزاسی بود که باعث می شد نصف حرفها را نفهمم. باید یکبار دیگه فیلم را با کیفیت بهتر ببینم.
ضمنا من یک مشکلی با کل فیلم هایی که تم پلیسی دارند دارم. اینکه هر وقت کارگردانها دلشان می خواد پلیس را مجموعه ای گیج و گول نشان میدهند که هیچ کار خاصی برای گرفتن آدمی که چنیدن نفر را کشته نمی کنند و هر وقت هم بخوان تمام پلیس را بسیج می کنند تا قاتل یک بچه را دستگیر کند. بنظرم مفهوم زیادی گشاد گرفته شده. اگه الان کسی فیلم بسازه و تمش این باشه که بخاطر عدم دسترسی به کسی یک موضوع دراماتیک اتفاق افتاده واکنش بیننده چه خواهد بود؟ نمی گن بابا وقتی موبایل هست دیگه این چیزا بی مفهومه؟ اما کسی به موضوعات مربوط به پلیس حساسیت نشون نمیده. انگار که هر چیزی ممکنه.
Body of lies
را توی سینما دیدم و بهتر از چیزی بود که تعریف می کردند. کلا فیلم گیشه ای بود ولی ساختش روان بود و آدم احساس دست انداز توی کارگردانی نمی کرد. برخلاف چیزی که ار بقیه شنیدم عربها را احمق و وحشی نشان نمی داد بلکه هر دو روی این آدمها را نشان می داد. هم هانی سلام و نیروی های امنیتی اردن و هم افراد القاعده را باهوش نشان داده بود و بیشتر آمریکایی ها را کودن، بی خبر از دنیا و از خود راضی نشان می داد (هافمن). و البته وحشی گری های بنیاد گراها را نشان می داد که می تونم بگم لطیفتر از واقعیت بود ضمن اینکه آمریکایی ها و بقیه را هم بی تقصیر نشان نمی داد.
صحنه هایی که از امان نشان داد بخصوص اولین صحنه آنقدر به نظرم زیبا آمد که هوس کردم برم اردن! و البته دبی هم همونجوری که هست و خیلی مدرن تر از خیلی از شهرهای آمریکایی نشان داده شده بود.
در ادامه پریشانه
راستش چندتا کامنتی که درباره پریشانه بود برام جالب بود. آفتابه دار تا حدودی راست میگه. اینکه عادت های ما و فرهنگ درونی شده ما جلو آزادی بیان خودمون رو می گیره. اما راستش برای من بیشتر آدمهایی که می شناسم مشکلم هستند و نه آنهایی که نمی شناسم. علت اصلی عدم اطمینان هم این نیست که من از بیان افکارم می ترسم. بیشترین چیزی که ناراحت کننده است قاطی شده حریم شخصی و عمومی است. اینکه چیزهایی که اینجا نوشته میشه به آدمهای دیگری هم مرتبط می شه که لزوما دوست ندارند اطاعاتی در مورد آنها به بقیه کسانی که می شناسندشون داده بشه. به عنوان مثال من لینکی از دوستی داشتم که نمی خواست اسم واقعیش معلوم باشه. آنوقت اگه من بخوام چیزی بنویسم که نشانه ای از دوستی ما داشته باشه و به مطلبی از آن دوست مرتبط بشه مجبور می شم نوشته ام را بچرخونم و یک جوری بنویسم که رد اون طرف معلوم نباشه. یا اینکه اگه بخوام نوشته ای درباره یکی ار اعضای خانواده یا درباره اتفاقی که برام افتاده بگم در واقع دارم زندگیم را با آدمهایی قسمت می کنم که در حالت عادی این اطلاعات را بدست نمی آوردند.
راستش به نظرم مشکل از طرز نگاه من به وبلاگ به عنوان یک دفترچه خاطرات شخصی که در دسترس بقیه هست ناشی میشه. یعنی یا آدم باید بپذیره که این یک دفتر خاطرات و گمنام بنویسه مثل روزنامه دیواری و آفتابه دار یا اینکه از اول بپذیره اینجا مثل یک مجله برای انتشار چیزهایی که "من" می خواهم دیگران بدانند درست شده. زیاد هم قبول ندارم که این مورد به ایرانی بودن یا نبودن مرتبط باشه چونکه در هرجایی که باشیم بخشی از زندگی شخصیمون هست که نمی خواهیم عده ای ازش خبر داشته باشند.
نهایت این پریشان نویسی اینکه اینجا مجله ای خواهد بود برای اینکه من توش بنویسم . جایی هم پیدا خواهم کرد برای خاطرات شخصی ام.
Thursday, November 06, 2008
پریشانه
Monday, October 27, 2008
Passchendaele
دیدن فیلم باعث شد یاد دوران جنگ و ترس و وحشتی که همراه جنگ هست برای من زنده بشود. بی معنایی جنگ وکشته شدن آدمها به خاطر حماقت جنایتکارانی مثل صدام همیشه تکان دهنده است. تاثیرگذاری داستان در نمایش هولناکی وانسان بودن انسانهای هر دو سوی میدان با همه بدی ها و خوبی هایشان است. ومسخرگی غم انگیز داستان همانطور که در آخر فیلم اشاره شده در این است که کشته شدن صدوچهل هزار نفر آنطوری که در ویکیپدیا آمده:
The Allies had captured a mere five miles (8 km) of new front at a cost of 140,000 lives, a ratio of roughly 2 inches, or about 5 cm, gained per dead soldier.
در نهایت به این ختم شده که دهکده ای که اسم فیلم و نبرد از آنجا گرفته شده اصولا اهمیت استراتژیک نداشته و تنها اصرار بعضی از فرماندهان بر پیروزی به هر قیمت دلیل ادامه جنگ بوده است. نیروهای متفقین در زمان کوتاهی منطقه را دوباره تسلیم آلمانها کردند تا نیروهای خودشان را به منطقه ای دیگر انتقال دهند.
فیلم نسبتا خوب است و روال منطقی دارد و شخصیتهای اصلی نسبتا خوب پرداخته شده اند. البته بعضی از شخصیتهای جنبی مثل سرهنگ انگلیسی خیلی مصنوعی بودند. ضمنا جالب است که بدانید در زمان جنگ جهانی اول و حتی بعد تر در جنگ دوم هنوز کانادا به نوعی تحت سلطه انگلیس بوده است. واینکه شخصیتهای داستان از کلگری هستند و فیلم هم پرهزینه ترین فیلم کانادایی تا امروز بوده است.
Sunday, October 19, 2008
Friday, October 10, 2008
اولین سرود ملی ایران
خدایا ما را ببخش
Thursday, October 09, 2008
Monday, September 29, 2008
Kid, how good are you?
Butch, can you take the two on the right?
Butch: Kid there's something I gotta tell ya, I never shot anybody before!
Kid: One hell of time to tell me
http://www.youtube.com/watch?v=zllq8gohuPo&feature=related
و البته بدون هیج ربطی اونجا که یارو از ردفورد (کید) میپرسه:
Kid, Hey Kid, how good are you?
آخرهای این
http://www.youtube.com/watch?v=HDMFyQlWOdU&feature=related
Friday, August 29, 2008
پینتبال فلسفی و فلسفه پینتبالی
Thursday, August 14, 2008
درباره بدبینی
درباره تلخی ها و دیدن آنها نظر من این است که همیشه و در همه جا ضعف ها وجود دارد و خیلی ها هم این ضعف ها را می بینند. کاملا موافق هستم که بی کار نشستن در برابر کاستی ها درست نیست. اما با دو نکته موافق نیستم. اول اینکه یادآوری بیش از حد کاستی ها لزوما منجر به حل آنها نمی شود و بر عکس گاهی معدود آدمهای امیدوار را هم نا امید می کند. دوم اینکه به نظر من گرچه دیدن بدی غارها عاملی بوده تا ما الان در جایی که هستیم زندگی کنیم ولی بیشتر آنهایی که تغییری در زندگی بشر بوجود آورده اند آدمهایی بودند که بخش خوب قضایا در نظرشان بزرگتر بوده، مثل همین استیو جابز و بیل گیتس. البته نمی توانم انکار کنم بعضی بدبین ها هم بوده اند که کارهای بزرگی انجام داده اند و از دیدگاه بدبینی و حتی شکاکی دفاع کرده اند
" Only the Paranoid Survive, Andrew Grove"
هرچندامروز بعضی معتقدند نظریه های او باعث افت اینتل شد
خلاصه اینکه دیدن بدی ها لازم است چون بخشی از واقعیت زندگی هستند ولی افراط در آن باعث می شود فرصتهای موفقیت (واقعی) در بین هزارها ضعف نادیده گرفته شوند.
به نقل از برادرم که روانشناس است می گویم که تعداد آدمهای موفق در خوشبین ها بسیار بیشتر از بدبین ها است و البته تعداد آدمهای شکست خورده هم. برای اینکه خوشبینی باعث میشود این افراد مشکلات را کمتر از اندازه واقعی برآورد کنند و برای همین جرات اقدام کردن داشته باشند. حالت ایده ال یافتن راه نظام مندی برای در نظر گرفتن هر دو طرف قضیه است. کاری که خیلی از شرکتهای موفق در حال گسترش آن هستند
Wednesday, August 06, 2008
Tuesday, August 05, 2008
برنامه ریزی
فکر کردن
دبگه اینکه وبلاگ یک ایرانی در آمریکا را دوباره پیدا کردم. وبلاگ جالبیه بخصوص نحوه نوشتنش و طنز همیشگی نوشته هاش (بجز بعضی غمگین هاش که آدم را یاد هرچی غم و غصه و بدهی داشته و نداشته می اندازه که الیته اون هم از نثر خوبشه. این پست خیلی قدیمیش خیلی بامزه بود. تو روزهای دوری که خیلی غمگین بودم خواندن این نوشته ها کلی کمکم کردند
Monday, August 04, 2008
Saturday, August 02, 2008
Misconception!
از اون بدتر:
حاصله یک اسب تازه است!