Wednesday, December 31, 2008

Tuesday, December 30, 2008

تهرانتو





اينجا تهران نيست. اينجا تورنتوست! جل الخالق
Posted by Picasa

Dec 30, 2008, 9:50 a.m. Back to work


من برگشتم. همین. پیشرفت زیادی در دویدن نداشتم. تازه به 6.4 رسیدم. ولی تست استقامت بدنی خوب بود. فعلا که پمپه خوب کار میکنه

Tuesday, December 23, 2008

سوشی خوران

بالاخره تونستم ماهی خام بخورم بدون اینکه گلاب فشانی کنم. به آن بدی هم که فکر می کردم نبود. البته سوشی در مقابلش یک غذای ایرانی محسوب میشه! نمی دونم چرا ما فقط به این آدمهایی که ملخ و سوسک می خورند گیر می دیم. حالا یک وقت دیدی آن را هم خوردم. من به ذائقه مردم آفریقا بیشتر از ژاپنی ها اعتماد دارم

پ.ن. دیگه بعد از خوردن ماهی خام قرتی بازی را کنار گذاشتم و باقلا پلو هم خوردم! دیگه از سوشی که بدتر نیست

Monday, December 22, 2008

Dec 22, 2008, 8:55 a.m.


امروز اگر خدا بخواهد آخرین روز این سرمای نافرم است . فردا میشه حدود - 15. توی دو سال گذشته هیچوقت هوای سرد اینقدر دوام نداشت. آدم اگه تابستان اینجا نبوده باشه به عقل مردم شک می کنه که چرا اینجا زندگی می کنند

شب يلدا مبارک

Posted by Picasa

Sunday, December 21, 2008

هندوانه خوران يلدا

Posted by Picasa
هیچ وقت برای شاد بودن زود نیست و هیچ وقت غم خوردن دیر نمی شود.
غصه خوردن همیشه و همه جا ممکنه! شاد بودن اما هنره. آفرین به بچه های دانشگاه کلگری که یلدا را شاد گذراندند. حتی با یک قاچ هندوانه

انار يلدا

Posted by Picasa

Friday, December 19, 2008

Thursday, December 18, 2008

Wednesday, December 17, 2008

My window, Dec 17 2008 8:45 a.m.


هنوز هم داره برف می باره. به علت کمبود امکانات در عکس دیده نمیشه

Monday, December 15, 2008

استفاده یا سواستفاده؟

هادی در وبلاگش مطلبی داشت درباره سواستفاده از عکس کودکان بر روی جلد مجلات زرد که با استقبال نسبتا زیادی از طرف خوانندگانش همراه بود. من با نظریاتی که در آن پست عنوان شده و کامنتهای مربوطه موافق نیستم که علتش را توضیح خواهم داد.از آنجایی که مطمئن نبودم صاحب وبلاگ راضی به انتشار این مطالب باشد ترجیح دادم نظر خودم را در اینجا بیان کنم. قبلا بگویم که بدون توجه به اینکه هادی و بقیه خوانندگانش چه نظری درباره من دارند، در حدی که او را از نوشته هایش می شناسم به درستی نیتش اعتقاد دارم و به او و به خوانندگانش احترام می گذارم. منظور این بحث هم تبادل آرا است و نه نقد شخصیت افراد.

اول اینکه من نه علاقمند مجلات زرد هستم و نه آنها را می خوانم. چند بار نگاهی به این مجلات انداخته ام و مطالبش به نظرم جالب نیامده است. اما با دیدگاهی که این مجلات را مطلقا مضر می داند و چون "عوام پسند هستند" بد هم هستند مخالفم. این البته خارج از بحث سو استفاده از کودکان است و بنابراین بعدا در باره آن خواهم نوشت.

موضوع سواستفاده از کودکان از نظر هر انسان عادی غیرقابل قبول است و در این مورد بحثی نیست. مصادیق شناخته شده آن هم مورد توافق است. سواستفاده جنسی، احساسی یا فیزیکی از کودکان خلاف حقوق بشر است که قاعدتا باید مبنای همه قوانین دیگر باشد.


موضوع اختلاف، گسترش بدون شرط عنوان سواستفاده به هر فعالیتی است که کودکان در آن دخیل باشند است.

این بخشی از نوشته است:

" نگاه کنید. گرچه اگر ساکن ایران هستید در سال‌های اخیر بارها چنین چیزی دیده‌اید. این کارمصداق بارزی سوءاستفاده از تصویر کودک است؛ زیرا آرایش زننده، فیگور ناخوشایند و لباس نامناسب برای جذابیت بخشیدن به کالا و فروش مطالبی سخیف به کار رفته است (مطالب درج شده در این مجله را نخوانده‌ام اما ترکیب کلمات خون، قبر، روح و قرمز نشان می‌دهد که چه معجونی ساخته شده است). گمان می‌کنم که سوء‌استفاده از کودک در بسیاری از کشورهای جهان عملی مجرمانه باشد"

کم دانشی مرا به بزرگی خودتان ببخشید ولی من نمی توانم بفهمم چرا این عکس سو استفاده است؟ معیار زننده بودن آرایش چیست؟ چون باعث شده است کودک زیباتر شود زننده است؟ ممکن است ما آرایش را برای بزرگسالان هم کاری مزخرف بدانیم ولی این لزوما عقیده همه نیست. چه چیز این فیگور ناخوشایند است؟ به نظر زیبا می آید. لباس نامناسب؟ از چه لحاظ نامناسب است؟ این لباسی است که بیشتر بچه ها در این سن می پوشند.

آیا این عکس زیبا برای جذب مشتری انتخاب شده؟ بله. آیا بچه آرایش شده تا زیباتر دیده شود؟ بله. آیا فیگور خاصی در عکس انتخاب شده تا موضوع عکس جذابتر شود؟ بله. اصولا اینها همه کارهایی است که کسی انجام می دهد تا مجله اش پر فروشتر باشد. این استفاده است و تا اینجا من سو استفاده را نمی بینم. آیا این عکس پیشنهاد یک حالت از نظر جنسی جذاب را می دهد؟ به نظر من نه. بین استفاده و سواستفاده از کودک مرز مشخصی است و آن مرز هر نوع صدمه روحی یا جسمی به کودک است. من نمی توانم بفهمم کجای این کار به کودک صدمه می زند. برای خیلی از بچه ها داشتن عکسی روی یک مجله یک آرزوست و می تواند منشا اعتماد به نفس و خودباوری در آینده باشد. تمام کامنتها هم با این پیش فرض هستند که موضوع سو استفاده بدیهی است. ضمن احترام به نظر همه ایشان باید بگویم که برای من این موضوع بدیهی نیست.

در سوی دیگرداستان البته خوانندگان و خریداران این مجلات هستند. یک احتمال که این کار به سواستفاده تبدیل شود این است که خوانندگان این مجلات را با نیت سوء خریداری کنند و به دیده سوء نگاه کنند. واقعا چقدر این موضوع محتمل است. تا جایی که من دیده ام خریدار و خواننده این مجلات بیشتر خانمهای خانه دار هستند که برای پر کردن اوقات فراقتشان از این مجلات استفاده می کنند. ممکن است من و شما از مطالبی که در این مجلات هست خوشمان نیاید یا آنرا مضر هم بدانیم اما این مجلات هستند و مشتری هم دارند وآنها هم لزوما با نبود این مجلات شکسپیر نخواهند خواند. دیگر اینکه با این حجم مطالب مستجهن نگاری در اینترنت کسانی که با نیت سو به این موضوعات می نگرند منابع گسترده تری از عکس روی جلد یک مجله زرد دارند.

در همه جای دنیا قوانینی برای حمایت از حقوق کودکان وجود دارد. شاید مهمتر از عکس، بازی در فیلم باشد که در بسیاری از کشورها مثل آمریکا با محدودیتهای زیادی چه از نظر ساعت کار و چه از نظر موضوع کار و همچنین از نظر تاثیری که روی تحصیل و سایر فعالیت های کودک دارد همراه است. و البته مثل هر نوع بچه دیگری این کودکان هم می توانند خوب یا بد تربیت شوند و فعالیت هایی نظیر بازی کردن در فیلم یا مدل بودن در عکس منشا خوب و بد برایشان باشد. این فعالیت ها بدون پیش شرط و در نظر گرفتن شرایط خود به خود به سو استفاده منجر نمی شوند.

جدای ازدلایل من که ممکن است مورد قبول باشد یا نباشد، موضوع بحث بدون تحلیل به نتیجه گیری رسیده و مورد توافق قرار گرفته است. فرض بر این که نویسندگان نظری کاملا صحیح داشته باشند، برای راه انداختن موجی جهت مقابله با آنچه سو استفاده خوانده شده لازم است با دلایل محکمتری خواننده را با خود همراه نمود.

Dec 15, 2008 8:50 a.m. Calgary


شی داخل دایره یک فقره دوچرخه سوار می باشد که در هوای منفی سی درجه که آدم توی ماشین یخ می زند در حال چرخیدن است. به نظر من ترس از سرما یک موضوع کاملا روانی است. یعنی آدم باید روانی باشد که در همچین هوایی با دوچرخه بیاید بیرون.

Friday, December 12, 2008

صبح ها نان و پنیرک بخوریم

صبح های جمعه همیشه یک وسوسه ای به آدم میگه اگه امروز نری سر کار با دو روز آخر هفته یکهو سه روز استراحت می کنی. و البته یک عالمه وسوسه دیگه. تنها چیزی که به آدم انگیزه می ده که با علاقه بره سر کار نان (بیگل البته) و پنیرکی هستش که شرکت صبح های جمعه از تیم هورتونز می گیره. مزه بیگل تست شده با پنیر خامه ای آنقدر قویه که آدم همه تنبلی ها را کنار بگذاره و بشتابه به سوی کار. برای تقویت انگیزهای کاریتون صبح ها نان و پنیرک بخورید

Friday Dec 12, 2008, 8:45 a.m.

Thursday, December 11, 2008

سرمای سگ سوز

دور از جنابمون سرمای سگ سوز در راهه. شال و کلاه رو دولا کنید. خوشا به حال مرفهین بی درد در پایتخت (منظورم تهرانه. ما هرجا که باشیم بازم پایتخت عوض نمیشه) که هوای بالای صفر دارند

پیشرفت

6k in 32 min, Flat on treadmill

Thursday, Dec 11, 2008 , 12:45 p.m

Wednesday, December 10, 2008

از شکر خوردن پشیمان گشته ام

توی یکی از کتابهای دبستان نوشته بود که دو حبه قند برای شیرین کردن یک گالن آب کافی است. این موضوع برای من خیلی عجیب بود چون من نصف شکردان را در چایی صبحانه ام خالی می کردم ولی شیرین نمی شد. چطور ممکن بود با دو حبه قند یک گالن آب را شیرین کرد. از طرف دیگه تا مدتها عادت داشتم که قهوه خیلی شیرین بنوشم. آنقدر شیرین که کلا مزه قهوه را احساس نکنم. خیلی طبیعی و یواش یواش با کم کردن مقدار شکر قهوه ( از روی دست اطرافیان تقلب کردم) حالا به جایی رسیده ام که قهوه را بدون شکر می نوشم.

همین موضوع تا حد زیادی در مورد غذا هم صدق می کند. آدمی که هیچ غذای تند و هیچ سس شیرینی دوست نداشت حالا به غذای تند علاقه مند شده است و افسوس غذاهایی که در هند نخورد را دارد و پایه غذای ژاپنی و تایلندی شده.

خلاصه قصه اینکه به این نتیجه رسیده ام که ذائقه تغییر پذیر و تربیت پذیر است. البته کمی زمان لازم است تا شگفتی مزه های نا آشنا از بین برود و لذت بردن از آن مزه شروع شود. شاید روزی ماهی خام هم خوردم! کار خدا را چه دیدی

Dec 10, 2008, 8:15 a.m., Calgary


هنوز شبه

Monday, December 08, 2008

دویدن 2

در ادامه فعالیت های ورزشی، تصمیم گرفتم که برای سال آینده تو یک مسابقه نیمه ماراتن شرکت کنم. اولین هدفم شرکت در یک مسابقه 10 هزار متر در بهار است. الان می توانم 5 هزار متر توی نیم ساعت بدوم. حرف زدن البته خرجی نداره، برای همین اینجا پیشرفتم را ثبت می کنم تا یادم نره. اگه کسی دلش بخواد می تواند به این نهضت جهانی بپیوندد. شرط بندی که نه ولی قرار دو جانبه بر سر مبلغی پول که در صورت برد و باخت رد وبدل بشود هم پذیرفته می شود.

Monday, Dec 08, 2008, Calgary


می خوام از امروز روزی یک عکس از همینجا که نشسته ام بگذارم اینجا

Friday, December 05, 2008

برابری

برابری یا مساوات مفهومی بود که برای من در دوران دبیرستان توسط معلم دینی ما و استاد مطهری به گه کشیده شد. مدتها طول کشید تا بفهمم قرار دادن مفهوم عدالت در برابر مساوات فقط راهیست برای فرار کردن از بار مسولیت پذیرش اینکه مردم در برابر قانون و خیلی جاهای دیگه باید با هم برابر باشند. یکی از ساده ترین چیزها در همین راستا مفهوم چانه زدن در خرید در مقابل تخفیف عمومی است. این مفهوم ساده که اگر می شود امتیازی داد همه باید شانس برابر برای گرفتن آن امتیاز داشته باشند. چیزهایی در فرهنگ ما هست که ریشه اش خیلی عمیق تر از ظاهر ساده اش است. مفهوم شانس نابرابر از چیزهاییست که باعث می شود مردم از صبح تا شب در حال حرص زدن و حرص خوردن باشند. اگر دیر بجنبی حقت خورده میشه! مگه نه

Thursday, December 04, 2008

سرما

در روایات هست که هوا وقتی واقعا سرده که تشکیل بلورهای یخ در بینی تون را احساس کنید

Monday, December 01, 2008

حس خوب دویدن

چند روز پیش توی باشگاه بدنسازی ثبت نام کردیم و دیروز بالاخره اولین جلسه رارفتیم.

توی دوره ای که درس می خواندم و همزمان کار هم می کردم فرصت زیادی برای ورزش نبود و کار زیاد خانم همسر هم باعث شده بود حضرتشان کلا پایه ورزش نباشند. دلایل فیزیولوژیکی، تنبلی مفرط، سو تغذیه، درگیری های بین ترکیه و عراق، مسئله کشمیر و مصرف زیاد هندوانه باعث شده بود که توی آن دوره فعالیت فیزیکی من به مقدار کمی پیاده روی کاهش پیدا کند که ان هم به خاطر سرمای زمستان تعطیل شد. خلاصه اینکه وقتی بهارامسال رفتیم ایران همه بهم تبریک گفتند و ار اینکه پا به ماهم استقبال کردند.

مریضی دو هفته ای تو ایران باعث شد چند کیلویی از دست بدم و کمی به شکل عادی برگردم. این موضوع باعث شد کمی انگیزه پیدا کنم و همراه همسر یک رژیم غذایی انسانی را شروع کردیم که در کنار نان و گوشت شامل سبزیجات و میوه هم باشد. یک ورزش لخ لخکی را هم شروع کردیم که توی یک دوره شش ماه باعث شد کمی رو بیاییم. حالا که زمستان دارد میاد و فعالیت های خارج خانه سخت شده، تصمیم گرفتیم کمی جدی تر ورزش کنیم. در همین راستا و طبق معمول بعد از بازرسی تمام سالن های ورزشی شهر همان که اول دیده بودیم را انتخاب کردیم چون خیلی خوش مسیر است و سرویس حوله دارد!

دیدن آدمهای زیادی که برای سلامتیشان وقت و هزینه صرف می کنند انگیزه مهمی بود. حالا هدف من آمادگی برای دوچرخه سواری جدی تر درتابستان سال آینده، دویدن در حداقل یک ماراتن و "ریدیف کردن بیج بادی" توی چند ماه آینده است.

دویدن حس خیلی خوبی بهم میدهد بخصوص اگه تلویزیون جلوم باشه. تا چند ماه آینده می خواهم احساس خوب سالم بودن را به خودم برگردانم.

Monday, November 10, 2008

فیلمهایی که دیده ام

این هفته چندتا فیلم دیدم که دوتاش جالب بود. اولی
no country for old men
بود. موضوع فیلم و این تم که حتی آدمکشها هم دیگه عوض شدند و آدمکشی هم دیگه مثل قدیم نیست و اینکه آدمهای نسل قبل همیشه دربرابر تغییرات نسل جدید گیج و مبهوت هستند جالب بود. قاتلی که با پیستول گاو کشی با خونسردی آدم میکشه فراتر از تصورات یک کلانتر نیمه وسترن هستش. مشکلی که با فیلم داشتم لهجه تگزاسی بود که باعث می شد نصف حرفها را نفهمم. باید یکبار دیگه فیلم را با کیفیت بهتر ببینم.
ضمنا من یک مشکلی با کل فیلم هایی که تم پلیسی دارند دارم. اینکه هر وقت کارگردانها دلشان می خواد پلیس را مجموعه ای گیج و گول نشان میدهند که هیچ کار خاصی برای گرفتن آدمی که چنیدن نفر را کشته نمی کنند و هر وقت هم بخوان تمام پلیس را بسیج می کنند تا قاتل یک بچه را دستگیر کند. بنظرم مفهوم زیادی گشاد گرفته شده. اگه الان کسی فیلم بسازه و تمش این باشه که بخاطر عدم دسترسی به کسی یک موضوع دراماتیک اتفاق افتاده واکنش بیننده چه خواهد بود؟ نمی گن بابا وقتی موبایل هست دیگه این چیزا بی مفهومه؟ اما کسی به موضوعات مربوط به پلیس حساسیت نشون نمیده. انگار که هر چیزی ممکنه.
Body of lies
را توی سینما دیدم و بهتر از چیزی بود که تعریف می کردند. کلا فیلم گیشه ای بود ولی ساختش روان بود و آدم احساس دست انداز توی کارگردانی نمی کرد. برخلاف چیزی که ار بقیه شنیدم عربها را احمق و وحشی نشان نمی داد بلکه هر دو روی این آدمها را نشان می داد. هم هانی سلام و نیروی های امنیتی اردن و هم افراد القاعده را باهوش نشان داده بود و بیشتر آمریکایی ها را کودن، بی خبر از دنیا و از خود راضی نشان می داد (هافمن). و البته وحشی گری های بنیاد گراها را نشان می داد که می تونم بگم لطیفتر از واقعیت بود ضمن اینکه آمریکایی ها و بقیه را هم بی تقصیر نشان نمی داد.
صحنه هایی که از امان نشان داد بخصوص اولین صحنه آنقدر به نظرم زیبا آمد که هوس کردم برم اردن! و البته دبی هم همونجوری که هست و خیلی مدرن تر از خیلی از شهرهای آمریکایی نشان داده شده بود.

در ادامه پریشانه

راستش چندتا کامنتی که درباره پریشانه بود برام جالب بود. آفتابه دار تا حدودی راست میگه. اینکه عادت های ما و فرهنگ درونی شده ما جلو آزادی بیان خودمون رو می گیره. اما راستش برای من بیشتر آدمهایی که می شناسم مشکلم هستند و نه آنهایی که نمی شناسم. علت اصلی عدم اطمینان هم این نیست که من از بیان افکارم می ترسم. بیشترین چیزی که ناراحت کننده است قاطی شده حریم شخصی و عمومی است. اینکه چیزهایی که اینجا نوشته میشه به آدمهای دیگری هم مرتبط می شه که لزوما دوست ندارند اطاعاتی در مورد آنها به بقیه کسانی که می شناسندشون داده بشه. به عنوان مثال من لینکی از دوستی داشتم که نمی خواست اسم واقعیش معلوم باشه. آنوقت اگه من بخوام چیزی بنویسم که نشانه ای از دوستی ما داشته باشه و به مطلبی از آن دوست مرتبط بشه مجبور می شم نوشته ام را بچرخونم و یک جوری بنویسم که رد اون طرف معلوم نباشه. یا اینکه اگه بخوام نوشته ای درباره یکی ار اعضای خانواده یا درباره اتفاقی که برام افتاده بگم در واقع دارم زندگیم را با آدمهایی قسمت می کنم که در حالت عادی این اطلاعات را بدست نمی آوردند.

راستش به نظرم مشکل از طرز نگاه من به وبلاگ به عنوان یک دفترچه خاطرات شخصی که در دسترس بقیه هست ناشی میشه. یعنی یا آدم باید بپذیره که این یک دفتر خاطرات و گمنام بنویسه مثل روزنامه دیواری و آفتابه دار یا اینکه از اول بپذیره اینجا مثل یک مجله برای انتشار چیزهایی که "من" می خواهم دیگران بدانند درست شده. زیاد هم قبول ندارم که این مورد به ایرانی بودن یا نبودن مرتبط باشه چونکه در هرجایی که باشیم بخشی از زندگی شخصیمون هست که نمی خواهیم عده ای ازش خبر داشته باشند.

نهایت این پریشان نویسی اینکه اینجا مجله ای خواهد بود برای اینکه من توش بنویسم . جایی هم پیدا خواهم کرد برای خاطرات شخصی ام.

Thursday, November 06, 2008

پریشانه

چند وقتیه که زیاد نمی نویسم. یکجوری دیگه احساس راحت بودن با نوشتن نمی کنم. احساس می کنم نمی تونم حرفهام را آنجوری که فکر می کنم و دلم می خواد بزنم. باید کمی درباره این فکر کنم. شاید آدرسم را عوض کنم شاید هم همینجا بنویسم. نمی دونم چرا یک جوری حس می کنم بدون شلوار توی جمع دارم راه می رم

Monday, October 27, 2008

Passchendaele

دیدن فیلم باعث شد یاد دوران جنگ و ترس و وحشتی که همراه جنگ هست برای من زنده بشود. بی معنایی جنگ وکشته شدن آدمها به خاطر حماقت جنایتکارانی مثل صدام همیشه تکان دهنده است. تاثیرگذاری داستان در نمایش هولناکی وانسان بودن انسانهای هر دو سوی میدان با همه بدی ها و خوبی هایشان است. ومسخرگی غم انگیز داستان همانطور که در آخر فیلم اشاره شده در این است که کشته شدن صدوچهل هزار نفر آنطوری که در ویکیپدیا آمده:

The Allies had captured a mere five miles (8 km) of new front at a cost of 140,000 lives, a ratio of roughly 2 inches, or about 5 cm, gained per dead soldier.

در نهایت به این ختم شده که دهکده ای که اسم فیلم و نبرد از آنجا گرفته شده اصولا اهمیت استراتژیک نداشته و تنها اصرار بعضی از فرماندهان بر پیروزی به هر قیمت دلیل ادامه جنگ بوده است. نیروهای متفقین در زمان کوتاهی منطقه را دوباره تسلیم آلمانها کردند تا نیروهای خودشان را به منطقه ای دیگر انتقال دهند.

فیلم نسبتا خوب است و روال منطقی دارد و شخصیتهای اصلی نسبتا خوب پرداخته شده اند. البته بعضی از شخصیتهای جنبی مثل سرهنگ انگلیسی خیلی مصنوعی بودند. ضمنا جالب است که بدانید در زمان جنگ جهانی اول و حتی بعد تر در جنگ دوم هنوز کانادا به نوعی تحت سلطه انگلیس بوده است. واینکه شخصیتهای داستان از کلگری هستند و فیلم هم پرهزینه ترین فیلم کانادایی تا امروز بوده است.

Friday, October 10, 2008

اولین سرود ملی ایران

این گویا اولین سرود ملی ایرانه. این جدیده هم خوبه یکم ایرانش رو زیاد کنند از اشخاص کم کنند خوب میشه!
خدایا ما را ببخش

Thursday, October 09, 2008

Monday, September 29, 2008

Kid, how good are you?

شادروان پل نیم من هم مرد. یاد فیلم بوچ کسیدی اند ساندنس کید افتادم و نمی دونم چرا همیشه این صحنه از فیلم برام جالب بوده که کید میگه"
Butch, can you take the two on the right?
Butch: Kid there's something I gotta tell ya, I never shot anybody before!
Kid: One hell of time to tell me
http://www.youtube.com/watch?v=zllq8gohuPo&feature=related

و البته بدون هیج ربطی اونجا که یارو از ردفورد (کید) میپرسه:
Kid, Hey Kid, how good are you?
آخرهای این
http://www.youtube.com/watch?v=HDMFyQlWOdU&feature=related

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت


به فرموده دوستان! این میز منه. النکه (جمح لینک) به بازی دعوتند

Friday, August 29, 2008

پینتبال فلسفی و فلسفه پینتبالی

دیروز جاتون خالی از طرف شرکت وبه جای کار کردن رفتیم پینتبال. جدای از خوش گذروندن بسیار سخت به اندیشه فرو رفتم که جنگ واقعی چه شکلی میشه. مردن مفهموم عجیبیه و تجربه تکرار شدنی نبست ولی حس اینکه "شما مردید! به همین سادگی! لطفا تشریف ببرید بیرون" حس عجیبیه. ابنکه آدم چقدر آسون می تونه کشته بشه. جان عزیز آدمیزاد در جنگ چطوری دم دست قرار میگیره. فهمیدن همچین چیز ساده ای هم از این جهت خوبه که آدم ارزش جان آدم ها رو بفهمه و هم از این جهت که دنیا همینه. خوابیدی لای شاخ و برگ و خودت رو از مرگ پنهون کردی و داری جون آدمهای دیگرو می گیری یهو یک تیری از اسمون میاد. یک ثانیه طول میکشه بفهمی چیه وبعد عینک ایمنی مات میشه. "بفرمایید شما مردید!" و تمام

Thursday, August 14, 2008

درباره بدبینی

هادی در وبلاگش مطلبی نوشته بود و من یادداشتی در این باره نوشتم که از اصل نوشته طولانی تر شد. برای همین بخشی عمومیتر آن را اینجا می نویسم.
درباره تلخی ها و دیدن آنها نظر من این است که همیشه و در همه جا ضعف ها وجود دارد و خیلی ها هم این ضعف ها را می بینند. کاملا موافق هستم که بی کار نشستن در برابر کاستی ها درست نیست. اما با دو نکته موافق نیستم. اول اینکه یادآوری بیش از حد کاستی ها لزوما منجر به حل آنها نمی شود و بر عکس گاهی معدود آدمهای امیدوار را هم نا امید می کند. دوم اینکه به نظر من گرچه دیدن بدی غارها عاملی بوده تا ما الان در جایی که هستیم زندگی کنیم ولی بیشتر آنهایی که تغییری در زندگی بشر بوجود آورده اند آدمهایی بودند که بخش خوب قضایا در نظرشان بزرگتر بوده، مثل همین استیو جابز و بیل گیتس. البته نمی توانم انکار کنم بعضی بدبین ها هم بوده اند که کارهای بزرگی انجام داده اند و از دیدگاه بدبینی و حتی شکاکی دفاع کرده اند
" Only the Paranoid Survive, Andrew Grove"
هرچندامروز بعضی معتقدند نظریه های او باعث افت اینتل شد
خلاصه اینکه دیدن بدی ها لازم است چون بخشی از واقعیت زندگی هستند ولی افراط در آن باعث می شود فرصتهای موفقیت (واقعی) در بین هزارها ضعف نادیده گرفته شوند.
به نقل از برادرم که روانشناس است می گویم که تعداد آدمهای موفق در خوشبین ها بسیار بیشتر از بدبین ها است و البته تعداد آدمهای شکست خورده هم. برای اینکه خوشبینی باعث میشود این افراد مشکلات را کمتر از اندازه واقعی برآورد کنند و برای همین جرات اقدام کردن داشته باشند. حالت ایده ال یافتن راه نظام مندی برای در نظر گرفتن هر دو طرف قضیه است. کاری که خیلی از شرکتهای موفق در حال گسترش آن هستند

Wednesday, August 06, 2008

تابستانه شش

Lake Maligne, Jasper, AB

Icefield, AB
این نتیجه بازگذاشتن در یخچال در جولای است


Tuesday, August 05, 2008

برنامه ریزی

زندگی غیرقابل پیش بینی با برنامه ریزی زیاد همخوانی ندارد. و من هم زیاد یاد نگرفته ام برای کارهای معمولی برنامه ریزی کنم. همیشه می دانم که استراتژیم برای شش ماه و یک سال و بیشتر چیه ولی سختمه که خودم را متقاعد کنم برای تعطیلات ماه آینده و دو ماه آینده برنامه بریزم. چه برسد به شش ماه دیگه. اما این مردمان چنان در کار برنامه ریزی بخصوص برای تفریحات هستند که به سادگی همه انتخابهای معقول برای یک تعطیلات مناسب را درو می کنند. نتیجه اینکه باید کم کم من هم انسانی متمدن بشوم. این هفته بعد از سختی هایی که برای پیدا کردن جا کشیدیم تصمیم گرفتم از الان برای ماه آینده جا بگیرم. تا دیروز هم یک عالمه جا موجود بود ولی امروز گویا همه آدمهایی که مثل ما با مشکل مواجه شده بودند تصمیم گرفتند زود بجنبند. باید جنبید! باید برنامه ریخت!

فکر کردن

مدتی هستش که فرصت فکر کردن نداشته ام. یعنی آنقدر کارهای جالبتر هستش که آدم دلش می خواد فکر کردن را عقب بندازه. منظورم از فکر کردن هر فعالیت غیرفیزیکی بجز کارکردن و تلویزیون دیدن هست. راستش زیاد هم از این موضوع ناراحت نیستم چون پاییز که بیاد و هوا سرد بشه وقت زیادی برای فکر کردن خواهد بود
دبگه اینکه وبلاگ یک ایرانی در آمریکا را دوباره پیدا کردم. وبلاگ جالبیه بخصوص نحوه نوشتنش و طنز همیشگی نوشته هاش (بجز بعضی غمگین هاش که آدم را یاد هرچی غم و غصه و بدهی داشته و نداشته می اندازه که الیته اون هم از نثر خوبشه. این پست خیلی قدیمیش خیلی بامزه بود. تو روزهای دوری که خیلی غمگین بودم خواندن این نوشته ها کلی کمکم کردند

Saturday, August 02, 2008

Misconception!

دلم رو هدیه دادم به اون كه عاشقم كرد منو داد بر باد هدیه رو وانكرده فکس فرستاد

از اون بدتر:
حاصله یک اسب تازه است!