Monday, November 10, 2008

فیلمهایی که دیده ام

این هفته چندتا فیلم دیدم که دوتاش جالب بود. اولی
no country for old men
بود. موضوع فیلم و این تم که حتی آدمکشها هم دیگه عوض شدند و آدمکشی هم دیگه مثل قدیم نیست و اینکه آدمهای نسل قبل همیشه دربرابر تغییرات نسل جدید گیج و مبهوت هستند جالب بود. قاتلی که با پیستول گاو کشی با خونسردی آدم میکشه فراتر از تصورات یک کلانتر نیمه وسترن هستش. مشکلی که با فیلم داشتم لهجه تگزاسی بود که باعث می شد نصف حرفها را نفهمم. باید یکبار دیگه فیلم را با کیفیت بهتر ببینم.
ضمنا من یک مشکلی با کل فیلم هایی که تم پلیسی دارند دارم. اینکه هر وقت کارگردانها دلشان می خواد پلیس را مجموعه ای گیج و گول نشان میدهند که هیچ کار خاصی برای گرفتن آدمی که چنیدن نفر را کشته نمی کنند و هر وقت هم بخوان تمام پلیس را بسیج می کنند تا قاتل یک بچه را دستگیر کند. بنظرم مفهوم زیادی گشاد گرفته شده. اگه الان کسی فیلم بسازه و تمش این باشه که بخاطر عدم دسترسی به کسی یک موضوع دراماتیک اتفاق افتاده واکنش بیننده چه خواهد بود؟ نمی گن بابا وقتی موبایل هست دیگه این چیزا بی مفهومه؟ اما کسی به موضوعات مربوط به پلیس حساسیت نشون نمیده. انگار که هر چیزی ممکنه.
Body of lies
را توی سینما دیدم و بهتر از چیزی بود که تعریف می کردند. کلا فیلم گیشه ای بود ولی ساختش روان بود و آدم احساس دست انداز توی کارگردانی نمی کرد. برخلاف چیزی که ار بقیه شنیدم عربها را احمق و وحشی نشان نمی داد بلکه هر دو روی این آدمها را نشان می داد. هم هانی سلام و نیروی های امنیتی اردن و هم افراد القاعده را باهوش نشان داده بود و بیشتر آمریکایی ها را کودن، بی خبر از دنیا و از خود راضی نشان می داد (هافمن). و البته وحشی گری های بنیاد گراها را نشان می داد که می تونم بگم لطیفتر از واقعیت بود ضمن اینکه آمریکایی ها و بقیه را هم بی تقصیر نشان نمی داد.
صحنه هایی که از امان نشان داد بخصوص اولین صحنه آنقدر به نظرم زیبا آمد که هوس کردم برم اردن! و البته دبی هم همونجوری که هست و خیلی مدرن تر از خیلی از شهرهای آمریکایی نشان داده شده بود.

در ادامه پریشانه

راستش چندتا کامنتی که درباره پریشانه بود برام جالب بود. آفتابه دار تا حدودی راست میگه. اینکه عادت های ما و فرهنگ درونی شده ما جلو آزادی بیان خودمون رو می گیره. اما راستش برای من بیشتر آدمهایی که می شناسم مشکلم هستند و نه آنهایی که نمی شناسم. علت اصلی عدم اطمینان هم این نیست که من از بیان افکارم می ترسم. بیشترین چیزی که ناراحت کننده است قاطی شده حریم شخصی و عمومی است. اینکه چیزهایی که اینجا نوشته میشه به آدمهای دیگری هم مرتبط می شه که لزوما دوست ندارند اطاعاتی در مورد آنها به بقیه کسانی که می شناسندشون داده بشه. به عنوان مثال من لینکی از دوستی داشتم که نمی خواست اسم واقعیش معلوم باشه. آنوقت اگه من بخوام چیزی بنویسم که نشانه ای از دوستی ما داشته باشه و به مطلبی از آن دوست مرتبط بشه مجبور می شم نوشته ام را بچرخونم و یک جوری بنویسم که رد اون طرف معلوم نباشه. یا اینکه اگه بخوام نوشته ای درباره یکی ار اعضای خانواده یا درباره اتفاقی که برام افتاده بگم در واقع دارم زندگیم را با آدمهایی قسمت می کنم که در حالت عادی این اطلاعات را بدست نمی آوردند.

راستش به نظرم مشکل از طرز نگاه من به وبلاگ به عنوان یک دفترچه خاطرات شخصی که در دسترس بقیه هست ناشی میشه. یعنی یا آدم باید بپذیره که این یک دفتر خاطرات و گمنام بنویسه مثل روزنامه دیواری و آفتابه دار یا اینکه از اول بپذیره اینجا مثل یک مجله برای انتشار چیزهایی که "من" می خواهم دیگران بدانند درست شده. زیاد هم قبول ندارم که این مورد به ایرانی بودن یا نبودن مرتبط باشه چونکه در هرجایی که باشیم بخشی از زندگی شخصیمون هست که نمی خواهیم عده ای ازش خبر داشته باشند.

نهایت این پریشان نویسی اینکه اینجا مجله ای خواهد بود برای اینکه من توش بنویسم . جایی هم پیدا خواهم کرد برای خاطرات شخصی ام.

Thursday, November 06, 2008

پریشانه

چند وقتیه که زیاد نمی نویسم. یکجوری دیگه احساس راحت بودن با نوشتن نمی کنم. احساس می کنم نمی تونم حرفهام را آنجوری که فکر می کنم و دلم می خواد بزنم. باید کمی درباره این فکر کنم. شاید آدرسم را عوض کنم شاید هم همینجا بنویسم. نمی دونم چرا یک جوری حس می کنم بدون شلوار توی جمع دارم راه می رم