Thursday, June 26, 2008
خاطرات
شرحی برقهوه
قهوه در زندگی مردم کانادا (و آمریکا و البته بسیاری از کشورهای دیگر) اهمیت زیادی دارد. از ماگهای مخصوص گرم نگه داشتن قهوه تا جا لیوانی( جدیدا با سیم اتصال جهت گرم نگه داشتن آن) در تمام ماشینها همه نشانه های اهمیت قهوه در زندگی این مردم هستند. این اهمیت دادن به طور طبیعی به طعم و کیفیت قهوه هم کشیده می شود. اول از همه توجه کنید که نسکافه اصولا قهوه به حساب نمی آید (و هر چیزی که در سی ثانیه آماده شود). بازار کافی شاپ ها که واقعا کافی شاپ هستند هم خیلی داغ است و اصولا صنعتی چند میلیارد دلاریست. شرکت های مختلفی در این زمینه معروف هستند. استارباکس معروفترین است ولی لزوما بهترین قهوه را ندارد. بیشتر معروفیت استارباکس به خاطر جهانی بودنش است (مشابه مک دونالد). هرچند که خیلی ها هم هستند که استارباکس را به بقیه قهوه ها ترجیح می دهند. در کانادا تیم هورتونز (که زمانی کانادایی بود و الان متعلق به آمریکایی هاست) خیلی محبوب است، (البته از بقیه جاها ارزانتر هم هست!) اما شرکتهای دیگری هم هستند که اگر گذرتان افتاد سری بهشان بزنید. از بین این شرکتها سکند کاپ، گود ارت/ث و کافی کامپانی معروفتر هستند و درقهوه سازی متخصص تر. یک موضوع جالب اینکه محبوبیت استارباکس و شاید تیم هورتونز در مقابل این شرکتها بیشتر به خاطر تنوع محصولاتی است که ارائه می کنند. آیس کاپاچینو در تابستان خیلی می چسبد. قیمت قهوه هم در ابتدا به نظر گران می آید به خصوص تا زمانی که هنوز مبدل دلار به ریال آدمها روشن است. مدتی طول کشید که من متوجه بشوم قهوه در اینجا یک کالای لوکس مخصوص مرفهین بی درد و روشنفکران نیست. برخلاف تهران که قهوه را در انگشتدانه سرو می کنند اینجا قهوه لیوانی است و البته نوشیدنش هم ساعت طول می کشد یا در واقع طولش می دهند، (بهروز اگر اینجا را بخواند، برنی را به یاد خواهد آورد).
Thursday, June 19, 2008
Sunday, June 15, 2008
توبه
اثبات وجود خدا
Sunday, June 08, 2008
بازی وبلاگ ها
بازی جدیدی آمده که قرار برداشتمون را از وبلاگهایی که بهشان لینک دادیم بنویسیم و اینکه چرا اینجا هستند. اول بگم که من وبلاگهایم را به ترتیب قد مرتب کردم. اینجوری به کسی بر نمی خوره و مهمتر اینکه من دوست ندارم زیاد معلوم بشه از کدام وبلاگ بیشتر خوشم میاد. یک جور حالت مرموزی داره که خوشم میاد.
اما درباره وبلاگ ها به همون ترتیبی که این بغله:
پونه: ونکووری با نوشته های جالب. ذهنیتش یک جورایی به من نزدیکه. نوشته هاش توجهم را جلب می کنه و چون ایرانی مقیم کاناداست موضوعاتی که بهش می پردازه برام جالبه
زباندکده: فامیلمونه! از زحمتی که برای یاد دادن و یاد گرفتن زبان می کشه خوشم میاد.
سه شنبه: بازم فامیلمونه. یک زمانی می نوشت و خوب هم می نوشت. تازگی ها به دلایل متفاوت کمتر می نویسه. اگه فامیلمون نبود به همین جرم تا حالا دورش رو خط کشیده بودم!
نیلوفرانه: اینم فامیلمونه. کوچولوست ولی آینده بزرگی داره. دوست دارم ببینم چه کار می کنه
چپ کوک: برخلاف اسمش خیلی کوکه. علاقه ویژه به خلاقیت داره که مورد علاقه من هم هست. دقیقا به همین علت هم اینجاست.
زن قد بلند: نوشته هاش به آدم احساس دوست بودن میده. چیزهایی را می نویسه که آدم با دوستش در میان می گذاره. خوبیش اینه که نمی شناسمش برای همین هم نوشته هاش که احتمالا برای خودش خیلی جدیه برای من مثل داستانه. روان و راحت می نویسه.
اسپایدرمرد: هنوز در حیرتم که کارهاش از خودشه یا جمع آوری شده. به هر حال به نظرم از زیباترین نکته سنجی هاییست که دیدم. کوتاه و موثر.
توکای مقدس: ازش اصلا خوشم نمی آید به خصوص به خاطر کامنت دونش. هر وقت کامنت دونش رو باز می کنی می بینی چند نفر گلاویزند. برای همین هم مدتهاست کامنت دونش رو ندیدم. اما نوشته هاش رو دوست دارم. طنزش تلخه ولی جذابه. یک جورایی اعتیاد آوره. مثل سیگار می مونه همه از خودش بدشون میاد ولی باهاش حال می کنند!
خلای فکری: یک خلای خصوصی داشت. نمی دونم چی شد زد رفت. بعدش هم که آمد ما وقت نکردیم بهش سر بزنیم. ولی بچه با مرامیه. بد زبونه ولی نوشته هاش می زنه به خال.
روزنامه دیواری: آدم محترمی که مجبور شد هویتش را پنهان کنه! نوشته هاش پر از زندگیه و واقعیت. خوندن وبلاگش مثل دوست بودن با یک خانواده دوست داشتنیه.
قربانی شماره 14: نمونه یک تین اجر پا به سن گداشته است از نوع نیمه روشنفکر. اینها رو که با شیرازی بودن مخلوط کنید به اندازه کافی جذابیت برای خواندن وبلاگش ایجاد میشه. ضمنا نوشته هاش بوی خون میده.
بودن و مجازی بودن: جفتمون تو مسیرمشابهای هستیم ولی تفاوتهای زیادی بین من و هادی هست. هادی همه چیز را تا انتها میره و می خواد. من نه اینقدر توان دارم و نه انگیزه. اما خواندن نوشته های آدمی چنین اصولگرا بهم انگیزه میده که بهتر باشم. دیدگاه متفاوتش ( با بقیه آدمهایی که من می شناسم) برام جذابه.
دنیای کوچک آقای اوف: زیبا و ظریف. فقط باید دیدش.
پشه در سر زمین عجایب: مثل بقیه منم متحیرم ایشان مذکرند یا مونث. آخر تیپ جوان روشنفکر معاصر. باید حدود بیست و چهار پنج سالش باشه. باحال و عجیبه. خودش از سرزمینش عجیب تره!
و گهگاهی دو خط شعری: یک دوسته. وبلاگش دقیقا همینیه که میگه. هر از چند گاهی سر می زنم تا یک شعر گلچین شده بخوانم.
انگلیسی ها باشه برای بعد!
ضمنا از همه اونهایی که این اطرافند و هنوز وارد بازی نشدند دعوت می شود بازی فرمایند
روز سیزدهم: تبریز، سرزمین آدمهای متفاوت
همراه پدر و خواهرم و همسرش به تبریز رفتیم تا زمان بیشتری را با پدرم باشم. همسر تصمیم گرفت پیش خانواده خودش بمونه. زمانه کمی با من سر ناسازگاری گذاشت و سرفه های ریزریزم که از بلد کفر مانده بود بزرگتر و محکمتر شدند و آخر سر من رو به دکتر کشاندند. خانم دکتر هم آنتی بیوتیکی داد که از ناکجا بدتر هرچه میکرب بود بترکونه. متاسفانه جنس معده من هم شبیه همین میکرب ها بود. در نتیجه تصمیم گرفتم داروها رو در همان تبریز بگذارم. با همه این حرف ها روزهای خوبی توی تبریز داشتم و از بودن با پدرم و خواهرم و دیدن اقوام لذت بردم. کلی هم ترکی دم. میوه های لذیییییییییییذ هم تا دلتون بخواد فراوان بود
اما درباره تبریز. تبریز شهر متفاوتی از بقیه جاهاست. مردمش تهاجمی و سخت کوش هستند و در مقابل زندگی کم نمی آورند. برای دیگران تبریزی ها خسیس هستند ولی برای خودشان خوب خرج می کنند. آدمهایی هستند که اگر از جنسشان نباشی و یا نشناسیشان سر و کله زدن باهاشان سخت است. اما اقتصاد این شهر و منطقه به لطف سختکوشی آدمهاش و تعصبی که به نگه داشتن پول و قدرت در شهرشان دارند همیشه پر رونقتر از شهرهای اطراف بوده. اگر فرهنگ ما می توانست کمی بیشتر تفاوت ها را تحمل کند شاید توان و انرژی این مردمان به جای جبهه گرفتن علیه تهرانی و فارس جذب فعالیت های مفیدتر می شد. راستی فکر کردید چرا ما ها همدیگر را اینقدر مسخره می کنیم. چرا یک نفر به خودش اجازه می دهد بقیه هموطن هایش را به خاطر تفاوتهای زبانی دست بیاندازد. اگر در کشور غریب باشید و مجبور باشید با زبان دیگری غیر از زبان مادری صحبت کنید به این چیزها زیاد فکر می کنید.
Tuesday, June 03, 2008
روز یازدهم: زن بودن
Monday, June 02, 2008
روز نهم: دوستان جانی
روز چهارم: زندگی و دیگر هیچ
Sunday, June 01, 2008
روز اول: مرگ در یک قدمیست
سلام. دو روزپیش برگشتیم. سفرمان بیست و چهار روز بود و سه هفته کامل توی ایران بودیم. کلی اتفاق افتاد و تجربه کردیم. عزیزانمون رو هم دیدیم. اتفاقاتی هم برای دهانمان افتاد که حالا می گم چی بود. بخشی از خاطرات سفر را نوشتم و بقیه اش هم در دست تهیه است. کم کم آپ می کنم. از آنهایی که حضورا، تلفنا، کامنتا اظهار لطف کرده بودند تشکر نخسوز می کنم.
و اما بعد!
توی هواپیما نشسته بودم و به مرگ فکر می کردم که یکهو دلم شور افتاد. از مرگ ترسیدم. با خودم فکر کردم چرا همچین اتفاقی افتاد؟ من که سالها باورم این بود که باید جوری زندگی کرد که هروقت مرگ آمد سراغم راحت باهاش برم.