از داستانهایی که ختم به خیر و خوشی می شوند خوشم می آید. مخصوصا اگر واقعی باشند. داستان این مرحله از زندگی ما هم دارد به خوشی به انتها میرسد. همسر درسش را با موفقیت تمام کرد. خانم همسایه پیر آخرین سفر صبحگاهیش به ایستگاه قطار شهری را با ما آمد و فردا زانویش را عمل می کند. من هم تنها آخرین امتحان شفاهی را در پیش دارم که میواه ایست شیرین ونرم (همون گلابی). اینطوری همه شخصیت های داستان یک مرحله از زندگی را با همه سختی هایش پشت سر گذاشتند و شاد و شنگول برای مرحله بعدی آماده می شوند. برای ما (همسر و همسر) مرحله بعدی دیدار عزیزانی است که سالی ازدیدنشان می گذرد. جریان زندگی در چند ماه گذشته برای ما مثل قایقرانی در آبهای خروشان بود. پارو زدن بر خلاف جریان امکان نداشت. تنها راه این بود که با مهارت قایق را کنترل کنیم. حالا که به آبهای آرام رسیدیم می خواهیم برای مدتی با آرامش از مناظر اطراف لذت ببریم و به زندگی بپردازیم. برای چند هفته آینده بیشتر از همه چیز وقتم صرف دیدار آنهایی خواهد شد که وقتی نزدیکمون هستند کمتر قدرشان را می دانیم. اگر وقت کنم بنویسم چیزهای زیادی برای نوشتن دارم.
به امید دیدار!
پی نوشت: لازم نیست بیاید استقبال. تاکسی می گیریم!!!!