دیروز بالاخره بابام آمد. بعد یک سال دوری دلم براش یک ذره شده بود. خیلی دلم می خواست بابام بیاد پیشم. بیاد ببینه اینجایی که من زندگی می کنم چه طوریه. یک تصویری داشته باشه. می تونستم برم ببینمش. ولی به دلایل خیلی زیادی دلم می خواست اون بیاد اینجا. دلایلی که شاید کمی احمقانه باشه. ولی برای من مهم بود. چند هفته گذشته همش نگران بودم. آتقدر جزییات رو کنترل کردم و از خواهرم خواستم که بیچاره کلافه شده بود. اما همه چیز رو دقیق انجام داد تا پدرم بدون هیچ دغدغه ای برسه. خدا انقدر توی زندگیم بهم لطف داشته که گاهی می مونم اینا از کجا میاد.
الان ته دلم یک چیزی رها شده. یک گره ای باز شده. مثل روز بعد از کنکور. احساس خالی بودن از غم. آنقدر خالی که به پوچی برسی. به سبکی غیر قابل تحمل بودن*. حالا چند وقتی فرصت دارم تا از بخشی از زندگی را که از دست داده بودم دوباره تجربه کنم. و کمی از شرمندگی بچه بدردنخور بودنم را کم کنم. نمی دونم دید پدر مادر ها با چه احساسی به کاری که بچه شون براشون کرده پز می دن؟ دلم می خواست اون احساس رو پدر من هم داشته باشه. می دونم که برای پدرم جا و مکان و پول و خونه و زندگی دیگه اهمیت زیادی نداره. تنها چیزی که برای این آدمها توی این سن ها مهمه این حسه که همه دویدنهای عمرم به فنا نرفته. حداقل یک گوشه از این همه زحمت به حدی رسیده که بتونم سرم رو براش بالا نگه دارم. اگه یک دهم این حس را هم ایجاد کرده باشم از خودم راضی هستم. از زندگی و زنده بودن کیف می کنم. نه اینکه تا حالا نکردم. اما اینجوی اون ته ته ته فکرم هم خوشحالم. خدا نصیب کنه.
* از صاحبش بپرسید یعنی چی.
راستی خیلی دیر شده ولی عیدتون مبارک.