احساس اون هم ولایتی عزیزم رو دارم که با چکش می زد تو سر خودش. یعنی اون احساس خوبی که به آدم دست میده وقتی با چکش نمی زنه تو سر خودش. امتحاناتم تموم شد و الان احساس می کنم در بخِش جلوی سرم یک ترانشه (مثل اونهایی که تو کوه می کنند تا جاده ازش رد شه) خالی وجود داره. زمانی که توی دوره آموزشی خدمت بودم خیلی بهم سخت می گذشت تا اینکه سخن نغز و حکیمانه ای در جایی که گلاب به رو تون میاره دیدم حک شده بر دیوار. نوشته بود "چون می گذرد غمی نیست" از اونجایی که من به محتوا بیشتر از فرم اهمیت می دم علی رغم نامناسب بودن مکان نوشته این سخن رو آویزه گوشم کردم (البته شستمش بعد آویزه کردم) و هر وقت سختی پیش میاد به خودم یاد آوری می کنم که می گذره.این روزها هم گذشت و حالا زمان خستگی در کردن رسیده. دلم می خواست که مسافرتمون به ایران جور می شد ولی نشد. دلم برای همه اونهایی که دوستشون دارم تنگ شده. اما حالا که نشد تصمیم دارم از تعطیلات لذت ببرم. و ضمنا می تونم از فرصت استفاده کنم و سوغاتی ها رو بخرم. سفارش هم پذیرفته می شه!
Wednesday, December 19, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
salam .merci ke sar zadeh boodid ,na dastani ke neveshtam baraye khodam hagigat nadasht ,sakhteghi bood ...
marg onam toye dahane khok ha kheyli vahshatnake ....
Post a Comment